سلام

95.22

در اینستاگرام، یه نوشته از دلتنگی خواندم و دیدم درست،شبیه همان حسی است که گاه و بیگاه دچارش می‌شوم. البته این روزهای دلتنگی، برای من گاه چنان قطار می‌شوند که انگار فصلی در دلتنگی سپری کردم و گاه آنقدر ناپیدا که گویی اصلا مرا نمی‌شناسند!

امـــروز هم به ضرورت در ظل آفتاب، رفتم بیرون! البته رفتنی رو آژانس گرفتم منتهی چنان حالم خوب بود که تمام مسیر را بی‌سایه در گرمای مرداد قدم زنان برگشتم. گویا از نظر فیزیولوژیک بدنم باتحملتر شده است! خوو نه از خون‌دماغ خبری شد نه سردرد و نه هیچ حس ناخوشایند دیگر! بَه‌بَه، این گذرعمر هم عجب معجونیست! دل نازکی می‌آورد و صبوری! تحمل می‌سازد و ضعف جسم! به نظرم تناقض زیاد برایم داشته به طوریکه نمی دانم بهتر می فهمم یا دیرتر؟ بیشتر می دانم یا کمتر؟  

...

اینروزها تماشاگر یه سریال ایرانی از شبکه دو هستم. گاهی به پشت سر نگاه کن.

گویا دست اندرکاران! لزومی نمی بینند جملات و گفته ها رو با هم سِت کنند، بویژه در اعداد و ارقام تفاوت گفتاری در دیالوگها  گل درشت است بسی

در سریال کارخانه داری قبلی - دوردست‌ها - آخرش نَوَفهمیدیم آن ماجرا! 26سال قبل اتفاق افتاد یا 28 سال؟ (خوو در تخمین سن و سال مادر و دختر و سایر مهم است این دو سال)

در این مجموعه کارخانه داری فعلی هم نوفهمیدم 60 میلیون نزول شده یا 80 میلیون؟ (تفاوت بیست میلیونی در دانگ خانه بسی موثر است خوو)

...

این جانستان کابلستان زیبا بود برایم

از خواندنش لذت بردم. یه سفرنامه پرماجرا به افغانستان البته همراه زن و فرزند! می شود گفت تقریبا همان روز اول خواندمش با ماجرای صعود قله دماوندش شروع شد و با مشهورات و متواترات و تحریرات ... ادامه یافت و در انتها روبه‌روی حرم امام‌رضا علیه السلام ختم به خیر شد

و

 از دوخت آقای‌پیژامه هم لذت بردم. آنقدر این شخصیت رو، در صفحات نمددوزها دیدم که رفتم پی خرید نمدِ راه‌راه و اینچنین شد آقای پیژامه همطافی

 .

.

راستی +سیستم اتوماسیون خریدکتاب دیدید؟ من ندیدم تا در وبلاگ گرامی همشهری دیدم