می خواهم نامه ای برایت بنویسم
سلام
ممنونم. برای اینکه منو از شر خوابهای تکراری چند ده ساله! خلاصم کردی.
خُب خسته شده بودم از بس میدویدم روی بامهای قدیمی ناشناس! یا پرواز میکردم فراز محلههایی ناآشنا. اینکه اراده کنی و بیزحمت! از زمین بلند بشی عالیه. منتهی فقط برای فرارکردن! سریع مثل موشک اوج بگیری، نه. چندان لطفی نداشت.
بازم ازت ممنونم چون اون خوابهای تکراری گم کردن کفش هم تموم شده. نه تنها پابرهنه نیستم بلکه دیگه کفشهای لنگه به لنگه یا سایز کوچک هم به پا ندارم. چی بود یه عمر بی کفشی.
الان خوبه ها ... منتهی اینجوری؟؟
آخه ترس و غافلگیریهای این خوابهای جدید که... چی بگم والا.
در این رویاها که برام تدارک دیدی کلّهم فاز تغییر کرده خوو!
علاوه بر زمان، مکان رو هم عوض کردی
در قطار ویکتوریایی چه میکنم من!؟ انگار وسط یکی از ماجراهای هرکول پوآرو باشی.
این شبها بیشتر در سرزمینِ غرب! سیر میکنم. اونم احتمالا اواخر قرن نوزده!!
مثلا دیشب:
باز سوار قطار بودم. در کدام ایستگاه پیاده شدم و چطور وارد اون جمع خانوادگی! شدم، یادم نیست.
خداییش سوفی رو کجای دلم بذارم حالا؟
...
خواب دیدم یه خونه هست شبیه گرین گیبلز، بزرگ و تمیز هرچند من بیرون روی تراس! نشستم رو به یه چمنزار وسیع البته بدون گاو.
خانمی شبیه زن دایی سارا استنلی بهم میگه: متاسفم
و در ادامه تندتند یکسری توضیحات میده که نشد برم فلان مدرسه، گویا مدیر مدرسه که قطعا خانم هم هست موافقت نکرده به دلایلی. حالا باید برگردم مدرسه قبلی.
(تمام مدت که حرف میزد از خودم میپرسیدم الان من چندسالهام یعنی؟ منو چه به مدرسه رفتن!)
و
در آخر با صورتی بشاش میگه:
در عوض یه خبر خوب دارم برات. میتونی با سوفی بری مدرسه عزیزم!
نیدونم در چهره من چی دید که گفت: میدونم خوشحال شدی.
وقتی خانم مهربون از فضا خارج میشه (یادم نیست چجوری؟ کجا؟) یه دختربچه رو شبیه اِمی در کارتون زنان کوچک! نزدیکم میبینم.
ازش میپرسم: میدونی سوفی کیه؟ (نمیدونم چرا ازش نپرسیدم میدونی من کیام؟)
دختربچه با آن چشمهای درشت رنگی! منو نگاه میکنه و میگه: میخوای بریم پیشش؟
و بعد دستم رو میگیره و میبره اصطبل و سوفی رو نشونم میده. یه اسب گنده :/