سحر شب های پرخبر این چند روز

سلام

روز اول: جمعه گرامی‌خواهر، اثاث‌کشی داشت. ماشین باربری ساعت 8صبح هماهنگ شده بود (بماند که با یک ساعت تاخیر رسید) بعد از جابجایی درون مجتمعی ( از این بلوک به اون یکی بلوک) خواهر رفته بود نانوایی و در صف باخبر شده بود که اسرائیل حمله کرده.

منم که مدتهاست تلویزیونم خاموشه به خاطر بی آنتنی (آنتن مرکزی بلوک قطع شده منم پیگیر نصب آنتن مجزا نشدم ) بی خبر بودم.

جدی نگرفتم و ساعتها بعد که رفتم سراغ اینترنت، دیدم بعله همه چی از ساعت سه نیمه شب جمعه 23خرداد شروع شده

خب برای فردا شنبه عیدغدیر از روزهای قبل برنامه چیده بودیم . انتخاب لباس گرامی مادر تا نوع پذیرایی و چیدمان منزل و ... (ما بچه سیدیم. مادرمان سادات است) و هر سال عیدغدیر! خانواده ملزم به حضور هستند.

کلهم در سال دو نوبت این دورهمی ها هست یکی نوروز دیگری غدیر. (سایر اعیاد و مراسم حتی تولدها هم با تماس تلفنی و تبریک رفع رجوع می شود.)

مادرمان امسال برای اطعام غدیری، سالاد الویه انتخاب کرده بود ساندویچی.

منم غروب جمعه رفتم بازار برای تهیه نان باگت و نان لواش.

در میدان اصلی شهر! غرفه‌های مناسبتی برپاشده بود ولی بی‌رونق . بازار برقرار بود و شلوغ! ولی با جو سنگین بلاتکلیفی.

شب، خسته همان سرشب خوابیدم تا فردا روز که خبر موشک باران سرزمین اشغالی سرحالمان کرد

روز دوم: پیام حضرت آقا حجت را تمام کرد برایمان (ملت ایران مطمئن باشند در این زمینه کوتاهی نخواهد شد) عید دیدنی از همان ساعت 8صبح با حضور چند خانم همسایه شروع شد تا 8شب با خروج آخرین گروه مهمانان.

کل روز سرپا بودم و شنبه شب هم زود خوابیدم. فقط شبکه خبر و بیشتر زیرنویس ها را خواندم. فردا هم روز خداست

روز سوم: یکشنبه فراغت بیشتری داشتم از همان سحر رفتم سراغ خبرگزاری رسمی صداوسیما و خواندن بیانیه‌های سپاه و ارتش و سایر خبرها از جمله خبر برگشت حجاج.

" به دنبال توقف انتقال هوایی حجاج به کشورمان، صبح امروز یکشنبه 25 خرداد ماه اولین گروه زائران با پرواز مدینه راهی شهر مرزی عربستان شده و از طریق مرز عراق راهی ایران شدند... با برنامه‌ریزی سازمان حج و زیارت زائران پس از زیارت کوتاه عتبات عالیات، با ناوگان ایرانی به مرز‌های زمینی منتقل و از آنجا راهی شهرهای خود می‌شوند" خوش به سعادتشان.

روز چهارم: دوشنبه، موشک باران بندرحیفا صدر خبرها بود بعلاوه به دارآویخته شدن جاسوس موساد.

" اسماعیل فکری که به نفع رژیم صهیونیستی جاسوسی می‌کرد، آذر 1402 دستگیر و پس از طی فرآیند کامل آیین دادرسی کیفری و تایید و ابرام حکم در دیوان عالی کشور به دار مجازات آویخته شد"

البته این روزها اطلاعیه بصورت پیامک دریافت کردیم برای گزارش دهی موارد مشکوک برای شناسایی خرابکاران و مزدوران داخلی (بعلاوه پیامهایی از President که پیامکهای دوره روحانی رو زنده کرد)

و البته خبرهایی هم درباره دستگیری تیم های تروریستی توسط ایست بازرسی‌ها و گشت بسیج

حوالی غروب، دوباره گرامی خواهر! خبر داد که صداوسیما را زدند و من که رفتم سراغ تلوبیون و آن چنددقیقه گزارش دهی سحرامامی را دیدم، بس غرورآمبز بود. اشکم جاری شد.

تا الان خبرها حاکیست در حمله به صداوسیما هم شهید داشتیم.

نگران آنچه نمی‌دانی نباش، نگران چیزهایی باش که فکر می‌کنی می‌دانی!

سلام

نخست: این نوشته از اینجا شروع شد که دیدم یکی در مطلبی گفته:

ما قصد داریم اگر عمری بود تنهایی بریم نمایشگاه. ارسطوی درونم (حکیم یونان باستان) میگه: من خانواده و دوستانم را دوست دارم اما تنهایی رفتن به نمایشگاه را بیشتر.

.

بعد: وقتی فلاسفه حق دارند درباره بقیه نظر بدهند پس لابد بقیه هم حق دارند درباره فلاسفه نظر بدهند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
ارسطو حکیم بزرگ یونان گفت:

من افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.

این جمله دهان به دهان گشت و در غالب کتاب‌های فلسفی و غیرفلسفی مکرر در مکرر تکرار شد، بدون اینکه محققان و دانشمندان به این نکته توجه کنند که از این قشنگ‌تر نمی‌شد استاد را ضایع کرد.

اما مادام پوتیاس که به هیچ‌وجه درک فلسفی شوهرش - ارسطو - را نداشت گفت: برای من حقیقت یک هوو شده است.

برای همین بود که ارسطو در آن هنگامی که می‌خواست به خواستگاری مادام پوتیاس برود، با این جمله دل او را به دست آورد. من پوتیاس را دوست دارم، کاری هم به حقیقت ندارم.

بعدها در قرن بیستم، یکی از فلاسفه پرده از علل جمله اخیر ارسطو برداشت: ما در موقع ازدواج، همه‌مان نامزدمان را به حقیقت ترجیح می‌دهیم.

یاد آن سوسک معروف افتادم که بچه‌اش را به حقیقت ترجیح می‌داد و می‌گفت: قربان دست و پای بلوریت بروم.

مامان ارسطو هم می‌گفت: من یک موی پسرم را به صد من حقیقت نمی‌دهم.

دیکتاتوری گفت: من حقیقت را دوست دارم اما مردم دوست ندارند.

یک عالم علم اقتصاد گفت: حقیقت از آب و نفت و طلا هم باارزش‌تر است، در به کاربردنش مقتصد باشیم.

فیلسوفی گفت: ما همیشه چیزهایی داریم که به حقیقت ترجیح‌شان می‌دهیم.

یکی دیگر گفت: ما حقیقت را به‌قدری دوست داریم که او ما را دوست دارد.

یک تاجر یونانی که هم‌عصر افلاطون و ارسطو بود و گاه به گاه همراه ارسطو به کلاس درس افلاطون می‌رفت، گفت: من افلاطون را دوست دارم. حقیقت را بیشتر از او و پول را بیشتر از هر دو. تاریخ نشان داد این تاجر یونانی از هر دو آن فیلسوف‌ها، فیلسوف‌تر بود.

راقم این سطور نیز عمویی دارد که هر وقت بی‌پول می‌شود، به سراغش می‌رود. در این مواقع هرچه عمو بگوید راقم سر تکان می‌دهد و تأیید می‌کند و این کاری است که امکان ندارد در مواقعی که پول دارد انجام بدهد.

ظاهراً مرحوم گالیله هم همین‌طور بود. چون تا وقتی که اذیت و آزار کلیسا کم بود، زمین به دور خورشید می‌چرخید اما وقتی اذیت و آزار کلیسا زیاد شد و احتمال مرگ گالیله رفت، زمین ثابت و مرکز دنیا شد و خورشید شروع به چرخیدن به دور آن کرد.

بدین ترتیب معلوم می‌شود که غالب ما تا یک حدی حقیقت را دوست داریم، ولی همه که این‌طور نیستند. آدم‌هایی هم هستند که حاضرند جان بدهند ولی حرف‌شان را بزنند. میرزاده عشقی از این دسته بود.

بعضی‌ها نیز حاضرند جان بدهند تا حرف‌شان را نزنند، [...] هم از این دسته بود.

پ ن نخست: نمایشگاه کتاب : 17 تا 27 اردیبهشت 1404

پ ن بعد: برگرفته از کتاب «مو، لای درز فلسفه» اردلان عطارپور

جبل النور خانه احمد

سلام

نخست:

(امّ‌المؤمنین)

لقب توست

آن را دزدیدند!

درست مثل (امیرالمؤمنین)

که از علی

بعد:

... نفاق خواست که ناخن کشد به ماه رخت
ولی نشد ز مقام تو ذره‌ای کم هم

نفاق خواند تو را پیرزن، جوان بودی
رسول خواند تو را شیرزن، مکرم هم

برای یاری حق مال دادی و جان نیز
به محضر کرم تو گداست حاتم هم

به شرح حال رسول و بتول بعد از تو
فغان کم است، تاسف کم است، ماتم هم

+کامل شعر اینجا

آخر:

قبلتر نوشت:

بزرگ باد! یاد و نام ام‌المومنین، حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها

ای شرف الشمس هر امام خدیجه...

توانگری

بانوی خرد و مهر

آمین

بارخدایا، تو را سپاس بر نعمت تندرستى بدن که همواره و پیوسته از آن برخوردار بودم و سپاس تو را بر آن بیمارى که در جسمم پدید آورده‏ اى، اى خداى من نمى‏ دانم که کدام یک از این دو حال براى شکر به درگاهت سزاوارتر است و کدام یک از این دو وقت، حمد تو را شایسته‏ تر؟ آیا زمان سلامت که روزی‌هاى پاکیزه‏‌ات را بر من گوارا ساخته‏‌اى و به سبب آن براى به دست آوردن رضایت و نعمتهایت به من نشاط بخشیده‏‌اى و به سبب آن تندرستى به من نیرو داده تا به طاعتت توفیق یابم، یا به هنگام بیمارى که مرا به آن پاک مى‏‌سازى...

بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست و آنچه را برایم پسندیده ‌اى درنظرم محبوب ساز و تحمل آنچه را بر من وارد نموده‏‌اى‏ آسان ساز ... و گوارایى تندرستى را به من بچشان... که همانا تو بى‏ استحقاق ما، احسان روا مى‏ دارى و نعمت بى‏دریغ نثار مى‏‌کنى

الْوَهّابُ الْکَریمُ، ذُوالْجَلالِ وَالْاِکْرامِ.

آمین یا رب العالمین

دعای پانزدهم – صحیفه سجادیه

پ ن :

رمضان مبارکمان

دارم فکر می‌کنم بهترین دعایی که می‌شود وقت روزه و رمضان کرد چیست؟

عاقبت بخیری... بَه‌بَه

به نظر یک دعای خوب دیگر هم، دعا برای بزرگ شدنمان ست.

عمرمان قد کشیده و فهمیده‌ایم که زندگی بدون روزهای بد نمی‌شود، زندگی بدون غم و بی پولی و بیماری نمی‌شود ، اصلا زندگی بدون امتحان نمی‌شود.

می‌شود به خدا گفت که خدایا زیر سبیلی رد کن و امتحان نگیر!

به جایش باید گفت: خدایا بزرگ و بزرگترم کن. قوی‌ترم کن . آنقدری که از پس امتحاناتت هر چند سخت بربیایم. بدون نِق بدون غُر

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش‌اَلحانی‌ست *

سلام

نخست:

‌امام موسی کاظم علیه‌السلام:

‌لیسَ مِنّا مَن لَم یُحاسِبْ نَفسَهُ فی کُلِّ یَومٍ فَإنْ عَمِلَ حَسَناً استَزادَ اللهَ

و إنْ عَمِلَ سیّئاً اسْتَغفَرَ اللهَ مِنهُ و تابَ اِلَیهِ.

از ما نیست کسی که هر روز حساب خود را نکند پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را بخواهد و اگر بدی کرده، از خدا آمرزش طلب نموده و به سوی او توبه نماید.

اصول کافی، ج ۴، ص ۱۹۱

سلام بر‌‌آن معذب در‌عمق زندان ها

در زیارت نامه امام موسی کاظم(علیه السلام) از زندان او به ظُلَم المطامر یاد شده است.

«مطموره» به زندانی گفته می‌شود که دراز کردن پا و خوابیدن در آن ممکن نباشد.

خدایا به حق موسی بن جعفر! ما را از زندان هوای نفسمان رهایی ببخش.

با ‌واکاوی وجود خودمان متوجه این موضوع می‌شویم گرچه ظاهراً احساس آزادی و آزادگی ‌داریم‌ اما، در زندان هوای نفس خودمان اسیریم.

این عدم ادراک اسارت و بی احساسی و بی‌دردی، به نوعی زنگ خطری برای ما ست.

برای رهایی از زندان نفس اماره و پیوستن به فضای آزاد عبودیت، نیازمند توسل به نام باب‌الحوائج و باب‌المراد هستیم و معتقدیم نام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام اعجاز می‌کند. این قفس جای ما نیست اگر چه اسیرش هستیم:

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش‌اَلحانی‌ست

+برداشت آزاد از اینجا

بعد:

می خواهم یک دوره عادت سازی برای تغییر سبک زندگی معرفی کنم.

این دوره ۱ ساله ، کاملا کاربردی است و دانشجو قدم به قدم! به تغییر عادات خود و ترکِ رذایل اخلاقی اقدام می‌نماید.

مدرس این دوره، قبل از ورود به حوزه علمیه قم، در دانشگاه تحصیل کردند (هوش مصنوعی) و با محیط دانشگاه کاملا آشنا می‌باشند (البته دوره دکتری را عمامه به سر بودند) باتوجه به سن و سالشان (جوانند هنوز) سعی شده در این دوره از مباحث شعارگونه و غیر کاربردی استفاده نشود.

برای ثبت نام کیک کنید

برای مشاهده فیلم‌های دوره به همراه انجام تکالیف، روزانه حدود پانزده دقیقه وقت نیاز است. (در صورتی که امکان صرف پانزده دقیقه در روز، برای مشاهده فیلم‌ و تکالیف را ندارید، لطفا در دوره ثبت نام نفرمایید).

آخر:

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش‌اَلحانی‌ست

رَوَم به گلشنِ رضوان، که مرغِ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم

کامل غزل

بَخ بَخ *

سلام

گاهی دلم برای پای تلویزیون نشستن و تماشا کردن تنگ می‌شود.

نه اینکه بگویم فرصت نیست یا اهل تماشای تلویزیون نیستم نه.

همین الان هم بعضی برنامه‌ها را نشان می‌گذارم و دنبال می‌کنم. اغلب شبکه یک، افق و نسیم. مثل پاورقی و انارستان.

مستندهایی که این اواخر دیدم هم دوست داشتم. مثل خیابان شاعر و همسایه شمالی.

دیشب برمودا را دیدم. گپ و گفت کامران نجف زاده با علیرضا افتخاری. هفته پیش هم محمدرضا شریفی نیا دعوت داشت. از مدارک تحصیلی و سیر حرفه‌ای شغلشان بی خبر بودم.

و

البته برنامه قندون هم بسی زیباست. یک طنز ادیبانه خوش منظر از شبکه نسیم.

...

آن دلتنگی برای پای تلویزیون نشستن، مربوط به خواستن حال و هوای سالهای نوجوانی‌ ست.

تماشای آن همه کارتون اقتباسی! از زنان کوچک گرفته تا رامکال و بینوایان

آن سریالهای پر از امید توام با رنج ژاپنی و ایرانی (اوشین، هانیکو، روزی روزگاری و هشت بهشت)

الان حوصله تماشای برنامه بیش از سه ربع ساعت را ندارم. خداروشکر تلوبیون یا صفحات مجازی برنامه‌ها هست که بعد بروم و ادامه یا قسمتهای ندیده را تماشا کنم.

همین

پی نوشت:

*بَخ بَخ = به به

**خیابان شاعر مستندی است درباره تاریخچه، بناها و معماری موجود در خیابان مولوی تهران و کشف بانوی هفت هزارساله! (با وجود این اسکلت آرمیده محققان متوجه شدند كه تاريخ سكونت در تهران محدود به شهرری و قیطریه نبوده و حدود هفت هزار سال هم قدمت دارد.) والاّ

آتش بس

سلام

نیمه ماه رجب است و یاد خوشِ مولا علی علیه‌السلام:

مَا أَکْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ

چه قدر پند و عبرتها فراوان است و پند پذيرى اندك

(مقصود مولا از عبرتها، جاى عبرت گرفتن است. در صدد سرزنش شنوندگان است كه چرا پند نمى‌گيرند)

.

پس از پانزده ماه! جنایت در فلسطین اشغالی، آتش بس اعلام شد. (البته اسرائیل خبیث‌تر از اونیه که به قول و عهد پایبند بمونه ولی رسمی در دنیای رسانه خبررسانی شده).

آتش‌سوزی یکی از ایالات قدرتمند آمریکا، پس از دَه روز! هنوز خاموش نشده.

یک نوار ساحلی در غزه است و یکی در لسن‌آنجلس و حومه!

جمعه قبل

سلام

جمعه قبل، خواستم در تخفیف بازار اسنپ! شرکت کنم. چند مورد رو نشون کرده بودم (جعبه ابزار و کفش مردانه و موبایل )

که نشد

چند بار در روز سر زدم و امتحان کردم ولی هربار یه مانع.

یا کلهم صفحه اون کالا باز نمی‌شد

یا وارد می‌شدم ولی قیمت متفاوت بود یعنی از 70 درصد و 90 درصد تخفیف، خبری نبود.

یا صفحه فروشنده باز می‌شد درصد تخفیف هم همان بید! ولی پس از انتخاب و ثبت مشخصات در قسمت اجباری انتخاب گزینه رنگ یا سایز، متوقف می‌شدی. پیام می داد کالا موجود نمی‌باشد.

فکر کردم فقط خودم دست خالی برگشتم. تااینکه فرداروزش دقیقا همون کفش و موبایل مد نظر من، در خبر بیست و سی گزارش شد. کلی شاکی داشت این مکاره بازار.

جنوبِ غربی

سلام

در اسلام، ادرار یا مدفوع کردن رو یا پشت به قبله جایز نیست.

لذا قرنهاست در جوامع اسلامی برای رعایت این دستور اسلام، توالت‌ها را رو یا پشت به قبله قرار نمی‌دهند. (یعنی اگر فرد روی سنگ توالت ایرانی بنشیند قبله در جلو یا پشتش قرار نمی‌گیرد.)

خداروشکر در ساختمان‌های کشور ما در خیلی از موارد این قاعده عمود بودن سنگ توالت بر قبله رعایت می‌شود و معمولا توالت‌ها موازی با قبله نیستند.

ولی چندی قبل، متوجه شدم جانمایی سنگ توالت در این آپارتمان، از این قاعده پیروی نکرده!

خب قبلتر، برای پیدا کردن قبله خیلی ساده سنگ دستشویی را نگاه می‌کردم. هر جهتی که داشت ۹۰ درجه به آن اضافه یا از آن کم می‌کردم. (یعنی به صورت عمود بر کاسه توالت می‌ایستم. رو به رو یا پشت سرم می‌شد قبله).

خداروشکر قبله‌یابِ آنلاین! هست. با قبله نمای بادصبا دیدم متاسفانه توالتِ اینجا، تقریبا همراستای قبله ساخته شده

یا ساختار ساختمان یا اتاقک توالت طوری بوده که امکان نصب سنگ توالت به صورت عمود بر قبله وجود نداشته.

یا طراح معمار، سهل انگار بوده شایدم دیندار نبوده.

به هرحال در طراحی نقشه‌ مسکونی به این نکته ریز ولی دردسرساز توجه نشده.

خوو وظیفه معماران، طراحی و ترسیم پروژه‌های مسکونی برای طیف وسیعی از اقشار جامعه است.

در این طیفِ گسترده، افرادی با تفکرات مذهبی، خواهان این موضوع هستند که نکات حائز اهمیت مذهبی نیز در طراحی آن‌ها صورت گیرد.

یکی از این نکات قرارگیری سنگ توالت است که نباید محور طولی سنگ توالت در جهت محور قبله قرار بگیرد.

پ ن : ما شنيده‌ايم كه طبق مسايل شرع، سمت قرار گيری كاسه توالت نبايد در راستاي قبله قرار گيرد. به هر حال قبله، نماد و جهتی است برای عبادت و خالصانه ترين توجهات انسان به خداوند و يكی از مؤثرترين عبادات الهی يعنی نماز، همواره رو به قبله انجام می‌شود. لذا برای حفظ احترام و عظمت اين جهت در ذهن فرد مؤمن و افزايش تاثير آن در هنگام عبادت، امر شده كارهایی را كه در نگاه انسان، پليد محسوب می‌شوند و به همين جهت فرد در خفا انجام می‌دهد برخلاف جهت قبله باشد تا حرمت و عظمت اين جهت و اين قبله حفظ شود.

.

پ ن : قبله در ایران به سمت جنوب‌ِغربی است.

دزد بینایی

سلام

ساعتی قبل! برنامه تلویزیونی دکتر سلام درباره گلوکوم (فشار چشم) برنامه داشت. اینکه بی علامته و اگر دیر اقدام بشه به نابینایی برگشت ناپذیر ختم میشه!

به هرحال سن کار خودش رو میکنه. الانشم درگیر پیرچشمی‌ام و استفاده همزمان از لپ‌تاپ و یادداشت برداری دردسری شده برام. هنوز عینک دو دید ندارم گویا لنزهای دوگانه (هم دوربین هم نزدیک بین) هست که البته ترجیح من همان بهره بردن از عینکه.

در این برنامه توصیه شد ما بالای چهل ساله ها معاینه سالانه چشم رو جدی بگیریم

و

یه تمرین هم بیان شد: قانون ۲۰-۲۰-۲۰

بعد از هر ۲۰ دقیقه استفاده صفحه‌نمایش، باید به مدت ۲۰ ثانیه به چیزی که ۲۰ فوت (شش متر) از ما فاصله دارد نگاه کنیم.

پنجره آشپزخانه من مناسب این دیدزدنه. خوو براحتی میشه بیرون رو تماشا کرد. بازی بچه ها یا شیطنت گربه و پرنده‌ها داخل محوطه. یا دورتر، رفت و آمد اتومبیل‌ها و پیاده‌های کنار بلوار.

پ ن : ابتلا یا عدم ابتلا به گلوکوم بر اثر بالا بودن فشار چشم، بستگی به میزان تحمل عصب بینایی در مقابل فشار بالای چشم دارد و این میزان در افراد مختلف متفاوت است؛ به عنوان مثال فشار طبیعی چشم معمولا بین ۱۲ تا ۲۱ میلی متر جیوه است ولی حتی در این فشار نیز ممکن است شخصی به گلوکوم مبتلا شود و این موضوع نشان می‌دهد معاینه منظم چشم برای همه افراد اهمیت بسیار زیادی دارد.

لعنت بر باعث و بانی

سلام.

بااینکه دیشب زودتر از همیشه خوابیدم (خب کوفتگی فصلی! شاید سرماخوردگی پاییزی، میل به خواب و استراحت رو بس برده بود بالا.) امروز صبح در پیام‌های نخوانده، متوجه رزم دیشب شدم رفتم سراغ تلویزیون و شبکه‌های ملی. دستمریزاد

.

فقط در پیام‌های گروه فامیل تا دیدم یکی نوشته جنگ خیلی بده، لعنت بر باعث و بانی‌اش. سکوت رو جایز ندانستم و ...

خداییش دلم می سوزه بر عمررفته و این حجم از نادانی. بوقلمون صفتند خوو نه عیسوی اند نه موسوی... مدام رنگ عوض می‌کنند و به شدت فراموشکار و کم حافظه!

فقط مثل طوطی شنیده‌ها رو تکرار می‌کنند. نه عقلی نه مکثی ...

ما سالهاست توی جنگیم. دیشب فقط یه عملیات جنگی بود. و این جنگ تموم نمیشه تا تکلیف مشخص بشه. ان شاءالله محو کامل رژیم غاصب اسرائیل.

... دیگه به من نگو جنگ بده

ببین رنگین‌کمان زیباست
همیشه زیبا بوده
ولی
الان
در عصر حاضر، رنگین‌کمان شده نماد لواط، همون همجنس‌بازها یا دگرباشان.
پس با من از زیبایی رنگین کمان! الان نگو.
چون حرف از رنگین‌کمان و رنگی رنگی کردن در و دیوار و ... الان یعنی حمایت از گناه لواط.

این جمله "جنگ خوب نیست" یا "لعنت به جنگ"
الان
یعنی نفاق و ترس و سخن شیطان

بفهم

پ ن : اگه عادت نداری به تفکر و استفاده از عقل خدادادی یه روش آسونتر هم هست

نخست: پاشدن از پای ماهواره و قطع فیلتر‌شکن و خروج از اینستا و تلگرام

بعد: گوشه نشینی و دوری از دوستان فعلی

بسته به ظرفیتت! ترک، زمان میبره تا چشم و گوش‌ت دوباره واقعیت رو ببینه و بشنوه

کم کم حق رو تشخیص خواهی داد به شرط لقمه حلال. ان شاءالله

والله آخرتی در پیش است...

سلام

ما مدیونیم!

مدیون یک تاریخ بلند...

و امروز نگاه همه شیعیان تاریخ به ماست...

مراقب باشیم رای ما در مسیر تحقق تمدن شیعی است یا در مسیر خلاف آن...

.

پ ن: همطاف 40 سالگی رو پشت سر گذاشته و هنوز هم مستاجر ست. امسال ناچار به جابجایی هستم و این روزها قسمت اعظم مشغولیتم یافتن آپارتمان مناسب است.

درآمد ما همان حقوق بازنشستگی است. گرامی والدین نیاز به تجدید داروی ماهانه دارند و سایر خدمات دارویی مثل آزمایش دوره ای هم هست.

خریدمان را ماهانه انجام می دهم و اغلب از فروشگاه تا هزینه اش سرشکن شود. (مثلا خرید از جانبو دوماهه کسر می شود از حقوق بازنشستگی)

گرامی والدین عیالوارند و دستگیر خانواده

الحمدالله از تمام سنین در خانواده داریم. از نتیجه های پیش دبستانی تا دانشجو . نوه جوان جویای کار و مایل به ازدواج تا میانسال متاهل.

این همه گفتم تا بدانید منم در همین جامعه زندگی می‌کنم و از قیمتها خبر دارم.

ولی آنقدر عمر کرده ام تا بدانم اینها همگی فرع قضیه است. احساس رضایت و حالِ خوب من، بند دارایی و داشته هایم نیست.

دینداری و مسئولیت پذیری، درستکاری و مقید بودن، خوش حالم می‌کند.

افزایش قیمت ارزاق، حواسم را از رزّاق پرت نکرده.

من همچنان رای می دهم . رای من مرد انقلابی عملگراست.

هنوز هم دینداری فضیلت است.

گفتند: کجایی؟!

سلام

نخست: رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم

بعد: منتهی این شعر *

جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟
تا پلک زدم خواب، مرا آمده برده
تا پلک زدم نامه رسان آمده رفته
امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشی مرثیه خوان آمده رفته
من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند: کجایی؟! به جهان آمده رفته
ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
آن قدر به عمرم رمضان آمده رفته...

دیدم چقدر شرح حال من است این شعر! داغ گذاشت روی دلم ...

آخر:

لَوْ یَعْلَمُ الْعَبْدُ مَا فِی رَمَضَانَ لَوَدَّ أَنْ یَکُونَ رَمَضَانُ السَّنَة

اگر بنده [خدا] مى‏ دانست که در ماه رمضان چیست [چه برکتى وجود دارد] دوست ‏داشت که تمام سال، رمضان باشد.

*شاعر: محمدمهدی سیار

برف

و چای

دغدغه عاشقانه خوبی است.

سلام

دیروز، جمعه برف بهمن ماهی! داشتیم پُر و پیمان. با توجه به برف لبه دیوارِ حیاط! پانزده تا بیست سانت بارید.

دوباره پارو به دست شدیم.

خداروشکر امروز چند ساعتی آفتاب تابید و از شدت یخزدگی معابر کم شد. هرچند پیاده روی جلوی خانه، همچنان یخ زده است. خُب آفتاب گیر نیست و نَسَرِه*

* نَسَر: پشت به آفتاب. به معنای سایه سرد هم استفاده می‌شود.

مردم دیار مقاومت

سلام

نخست: چشم‌های پیرزن می‌لرزد، بغض می‌کند و می‌گوید: اگر فقط چند لحظه زودتر رسیده بودم، من هم شهید شده بودم، هنوز نوبت شربت شهادت من نرسیده است

با خواندن این جملات یاد انفجار بمب در حرم آقا امام رضا در عاشورای سال ۱۳۷۳ افتادم . آن انفجار هم بعدازظهر حوالی ساعت 14 و 15 رخ داد.

آنجا هم بودند افرادی که همان روز حرم بودند و حسرت می‌خوردند چرا زودتر مرقد را ترک کرده یا دیرتر به زیارت رسیده بودند

بعد:

اصغر پریشان، ۲۵ ساله که از کرمان برای زیارت مشهد آمده و بر اثر انفجار بمب از ناحیه پا و سر مجروح گردیده، شدت انفجار را وحشتناک و بی‌سابقه ذکر کرد و گفت: «دشمنان اسلام خیلی بی‌شرف هستند که در کنار مرقد امام رضا (ع) اقدام به بمب‌گذاری می‌کنند».

سخن مجروح سی سال پیش شبیه روایت یکی از مجروحان حادثه‌دیده دیروز گلزار کرمان است که گفت: کار همین معاندین است که نمی تونند ببینند...

آخر:

بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود. ما از‏‎ ‎‏مرگ نمی ترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید... منطق شما ترور است! منطق اسلام ترور‏‎ ‎‏را باطل می داند

در پی شهادت شهید مطهری، امام خمینی(رحمه الله علیه) در قسمتی از سخنرانی خود به تاریخ ۱۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ این سخنان را ایراد فرمودند.

رعد و برق

سلام

مدتی است که هرروز پس از خبر ساعت دو شبکه یک، تکرار سریال دیشب را تماشا می‌کنم.

این هفته مستوران را دیدم خلاصه فصل اولش

البته قبلتر با رعد و برق، تماشاگرِ سریالِ این وقت روز، شده بودم.

سریال رعد و برق درباره نوروز سال 1398 و حوادث مربوط به آن است. البته با چاشنی طنز

در این تاریخ، مردم ترکمن گرفتار سیل‌ سنگینی شدند که بر پیکره شهر و محل سکونت آنها خسارات سنگینی زد. ( البته سیل لرستان و دروازه قرآن شیراز هم نوروز 98 رخ داده!)

در این سریال، تلاش‌‌های افراد مختلف در منصب‌های متفاوت برای زنده ماندن و نجات خود و دیگران (و سایر جانداران!) از سیل و سرما را می‌بینیم.

رفتار و گفتار بس ساده و روان. کلی قصه با بیان راوی قصه گو.

تماشایش را دوست داشتم جا به جا تصاویر و فیلم مستند. ( تصاویری زیبا از آق قلا، خوش ییلاق و مراوه تپه. پیست اسب دوانی و جنگل های هیرکانی سمت گلستان و ...)

خوو وقتی فیلمی تماشا می‌کنم که مستند است کمتر احساس هدردادن وقت دارم.

فقط! در این سریال چند پولدارِ مثبت! بودند که حرص من رو در آوردند.

یکیش حاج حسین بازاری که زن و فرزندانِ همدل و ایل و طائفه همراهش حسدبرانگیز بود.

البته آن مردان بی‌نیاز از پول (کاوه و دکتر) که ور دلشان در کوه و جنگل گذر عمر می‌کردند بیشتر حسرت به دلم گذاشت. با آن وسایل مجهز و ابزار گرانقیمت و چک میلیاردی.

هعی

تو را دیدم و یوسف را شنیدم  شنیدن کی بود مانند دیدن

سلام

نمی دانم چطور شد که به شبکه نسیم رسیدم گویا مسابقه‌ای در جریان بید

سوال مجری، یک مصرع خونده می‌شد شرکت کنندگان باید با گفتن مصرع دیگر، بیت را کامل می‌کردند

سوال: شنیدن کی بود مانند دیدن

پ ن: امروز در جایی دیگر مطلبی کامل کننده این مصرع را خواندم.

نوشته بود

" این ضرب‌المثل را می‌توان در سه موضوع و معنای گوناگون به‌ کار گرفت:
اول: شنیدن یک واقعیت از زبان دیگران، با دیدن همان واقعیت تفاوت بسیاری دارد.
دوم: بسیاری از شنیده ‌ها واقعیت ندارند؛ یعنی نباید به شنیده‌ها اعتماد کرد و حقیقت را باید از دیده‌ها خواست.
سوم: گاهی تنها باید به شنیده‌ها بسنده کرد و به دنبال دیدن نبود."

پ ن: شاید بشود گفت این مصرع، همانند مثل معروف دیگری است که می‌گوید:

آواز دهل شنیدن از دور خوش است.

بچه کو؟

سلام

چندی قبل یه سریال تماشا کردم "لوپن" ، ده قسمت جذاب.

فقط یه چیزی! عجیییب مجردی بود.

شخصیتها همه از قهرمان و ضد قهرمان و خنثی. همگی زیبا، شیک ولی نا متاهل! همگی حوالی چهل سالگی و بالاتر

لوپن! سیاه پوست نوجوان با پدر وارد سرزمین جدید میشه بعد هم که بی پدر میشه.

بدون ازدواج! خودش پدر میشه بدون تشکیل خانواده (پسر دورگه اش کنار مادری که اونم بی خانواده است! نوجوان میشه)

آنسو، دختر ثروتمندی که لوپن عشق نوجوانی‌اش بوده، مجرده و پدر و مادرش هم هرکدام به تنهایی! زندگی جداگانه ای دارند.

دوست لوپن، که اونم مجرده و از پدر و مادرش خبری نیست.

پلیس‌ها همگی زن و مرد به تنهایی زندگی می‌کنند و نشانی از ارتباط با خانواده هم نیست (به جز یکی که در این سریال القا میشه اونم به خاطر زن و بچه! مجبور به رشوه و قانون شکنی شده)

ای آقا

مهرماه هم یک سریال جذاب دیگه تماشا کردم. وکیل شگفت‌انگیز

این سریال کره‌ای هم کلی مجرد خوشحال داشت.

دختر اوتیسمی نابغه که تنها با پدرش بزرگ شده (پدری که ازدواج نکرده)

وکیل‌هایی که همگی مجردند از رییس گرفته تا وکلای ارشد و کارآموزها (فقط در انتهای سریال وکیل ارشد که سالها قبل از همسرش جدا شده بود دوباره قصد تاهل دارد)

پ ن:

راستی تقویم رو نگاه کردین؟ ماه آبان رو دیدین؟

کل ماه! فقط جمعه ها تعطیله.

همین

شبکهx

سلام

ایلان ماسکِ پولدار! شبکه توییتر رو میخره بعد اسمش رو عوض میکنه میذاره اکس!

به همین راحتی

.

.

.

به نظرم اونم مثل من خوشش نمیومده که هی بشنوه فلانی توییت کرد و فلانی ری توییت

یا

بعد از توییت فلانی ال شد و بل شد

الان نه توییتری هست نه توییتی

فوقش میگن فلانی پست گذاشت یا فلانی در ایکس! فلان مطلب رو نوشت

تا چند وقت دیگه هم نام و نشانی از این پرنده آبی سفید یا هرچی باقی نمیمونه

شمایان یاهو مسنجر یادتونه؟

یا وایبر و لاین؟

امروز خُلقم خوش نیست. از قبل از ظهر به الان که غروبه! رو به انتهای روز غمگینتر شدم.

یعنی اگه پولدار بودم ...

این درسی است که از سیدالشهدا یاد گرفتیم

سلام

خون بر شمشیر پیروز است.

( این درسی است که از سیدالشهدا یاد گرفتیم )

...

اتفاقات این روزهای غزه دو جنبه دارد:

یکی جنبه سیاه اون که مربوط به جنایتهای رژیم صهیونسیتی است

(همه این وحشیگریهای صهیونیستها به این دلیله که ضربه غیر قابل ترمیمی خوردند.

قدرت رژیم سه پایه داشت که هر سه آسیب دیده.

بازدارندگی؛ که با عملیات حماس در هم شکست

هشدار سریع؛ که در همون عملیات زیر سوال رفت و غافلگیر شدند

واکنش سریع؛ که هنوز بعد از حدود 13 ، 14 روز نتونستند به غزه حمله زمینی کنند

هرچقدر هم جنایت کنند زمان به عقب برنخواهد گشت و ابهت این رژیم غاصب از بین رفته و سقوطش تسریع شده است)

و

یکی جنبه حماسی اون که مقاومت یک ملت رو - ملت فلسطین - در مقابل چنین رژیم جنایتکاری، نشان میدهد.

(ناراحتیم، غم داریم، اما نباید به غم و اندوه محدود بمانیم.

فَإِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ یُسۡرًا

لازمه همزمان که مظلومیت مردم فلسطین رو می بینیم، قهرمانیهای این ملت مقاوم رو هم ببینیم و انعکاس بدیم.

بساط ظالم، برچیده خواهد شد به حول و قوه الهی)

دوباره حرمله!

سلام

از لیست جنایت‌های اسرائیل فقط بمباران بیمارستان مانده بود که اونم تیک زد

بخشی از سخنان ویژه امام صدر را درباره وجود اسرائیل در جهان می خوانید به نقل از جلد دوازدهم مجموعه «گام به گام با امام موسی صدر»:

اسرائیل شرّ مطلق است. اسرائیل ضد اسلام، ضد مسیحیت، ضد ایمان، ضد قومیت عربی، ضد انسانیت و ضد میهن است. بدتر از اسرائیل در جهان وجود ندارد. ما اسرائیل را شرّ مطلق می دانیم. بدتر از اسرائیل در جهان وجود ندارد. اگر اسرائیل و شیطان با یکدیگر بجنگند، ما در کنار شیطان می ایستیم. اگر اسرائیل با چپ بجنگد، ما درکنار چپ خواهیم ایستاد. اگر اسرائیل با راست بجنگد، در کنار راست خواهیم ایستاد. این است معنای «اسرائیل شرّ مطلق است». من شخصا در حد مطالعاتم هیچ نهادی را خطرناکتر از اسرائیل نمی شناسم. جنگ ما با اسرائیل جنگ با یک مجموعه از انسان‌ها نیست، بلکه این جنگ در واقع نبردی است با فساد و انحراف و ستم و اندیشه تبعیض نژادی

که این اساس تفکر آنان است: «ما دوستان خدا هستیم، نه مردم دیگر.» این است مصیبت ما. مصیبت اینجاست که آنان خود را اولیا و دوستان خدا می‌دانند و دیگران را نه، این نکته اساسی است.

پ ن : ننگ و نفرین به هرچه شورای امنیت و شورای حقوق بشر و سازمان بین المللی که برای بی حجابی زنان ایرانی اقدام و بیانیه صادر کردند اما الان در برابر این جنایات جنگی که نقض آشکار همه کنوانسیون های دنیاست خفه شدند.

دیروز صبح

سلام

شنبه خبر رسید دو تا زلزله اومده!

اولی در هرات که شهرهای شرقی خراسان و مشهد را تکان داد.

دومی در فلسطین که اسرائیل و اقصی نقاط دنیا را تکان داد.

اولی نماز آیات داره

دومی نماز شکر

پ ن : محمد ضیف، رهبر نظامی حماس: هشدار داده بودیم بی حرمتی به مسجدالاقصی و فلسطینی‌ها در مسجدالاقصی عواقب سختی به دنبال دارد. +زلزله طوفان الاقصی +شنبه آرام

شکلات تلخ بدون مناسک دینی!

سلام

صبحِ چند روز قبل، در بالاپایین کردن شبکه‌های تلویزیون! فیلمی توجه‌ام را جلب کرد (بازپخش در شبکه سلامت) تماشایش کردم. چون از ابتدا ندیده بودم بعدازظهر اینترنتی از ابتدا دیدم. دوباره زندگی.

داستان زن و مرد سالمند متمول که تصمیم گرفته بودند بروند خانه سالمندان برای ادامه زندگی که

ناچار می‌شوند از تنها نوه شان نگهداری کنند. یه نوزادِ دخترِ شکلاتی رنگ (دورگه)

برای بار اول، فیلم دلنشینی بود برایم.

ولی وقت تعریف داستان فیلم برای گرامی مادر، دیدم انگار یه جوری بود.

نمی دانم! (گاهی یه چیزی سرجایش نیست شاید یه کسری شایدم یه ناترازی ولی نمی‌دانی چی؟)

روایت زندگی رو مرور می‌کنم

... زن و شوهر هردو هوای هم رو داشتند در یک خانه بزرگ و اصیل

بدون دغدغه مالی ولی هر دو گرفتار بیماری، یکی شروع آلزایمر دیگری ضایعه مغزی

آداب‌دان و مودب

.

آهان... یاافتم

در این زندگی! نشانه‌ای از دینداری ندیدم. البته به جز خرید کفن و آبکشی فرش

خب من عادت دارم به سحرخیزی... دعا ... ذکر...

یاخدایی نیایشی نجوایی

که در این فیلم نبود. حیف

تو فقط لیلی باش!؟

سلام

در یکی از قسمت های "چندروایت معتبر" ماجرایی شنیدم عجیب!

در زمان جنگ، یکی از اهالی فارس احتمالا از عشایر رفته تهران و اصرار برای گذرنامه تا برود عراق برای زیارت کربلا

باتوجه به شرایط زمانی غیرممکن بود ولی کاکو میگوید خود امام حسین علیه السلام در خواب دعوتش کرده!... گویا مسئول مربوطه به گمان مشکلات روحی زمان جنگ و سایر به دفتردارش دستور میدهد اون شخص رو ببرد فرودگاه، بلیط شیراز برایش بگیرد پای پرواز بیاستد و پس از اطمینان از پرواز برگردد.

دستور انجام می‌شود ولی...

چندساعت بعد خبر می‌رسد که آن پرواز ربوده شده (آن سالها هواپیماربایی زیاد داشتیم) و هواپیما به سمت عراق! تغییر مسیرداده.

گویا مسافرین گروگان گرفته شده با استقبال صدام هم مواجه می‌شوند زیارتِ راحتِ عتبات و بعد صحیح و سالم برگشت به وطن!

+ اینجا شرح ماجرا حوالی دقیقه 27 برنامه. تلوبیون

وام دار

سلام

این صندوق های خانگی یا به قول ما قرعه‌کشی خانگی چقددرر خوبند.

یک عده از افراد که غالبا خویشاوند یا دوست و آشنای یکدیگر هستند(همسایه، همکار). بر پایه اعتماد متقابل، اقدام به جمع‌آوری پول ماهانه از اعضا و قرعه‌کشی منظم می‌کنند و بر همین اساس به اعضای صندوق، مقدار مشخصی وام تعلق می‌گیرد. بدون ضامن... بدون سود...

در این چند سال برای ما کارراه انداز بوده خیلی.

به دو روش! قرعه‌کشی صورت می‌پذیرد:

روش نخست، اغلب ماهانه است که با حضور تعدادی از اعضا، قرعه کشی انجام و فیلم رویداد! را هم در گروه می‌گذارند.

روش دیگر هم، فقط یکبار قرعه‌کشی انجام می‌شود با حضور تمام افراد (که برای گروههای کوچک چند نفره مناسبه). هیجان و انتظار ماهانه را ندارد . حُسن این‌کار اینست که همان ابتدا معلوم می‌شود کدام ماه! پول به دستت می‌رسد و می‌توانی برنامه‌ریزی کنی اگر قصد خرید یا انجام کاری را داری.

البته در هر دو روش اولین برنده بانی صندوق است. کسی که شروع کننده بوده اولین وام را برمی‌دارد و از ماه دوم، قرعه کشی هیجانی! می‌شود.

همطاف بیشترین مبلغی که مشارکت داشته، سی و شش میلیونی بوده با قسط ماهانه یک و نیم. (خب طرفدار کوتاه مدت هستم که اگر جزو خوش شانس های ماههای ابتدایی نبودم لااقل مدت انتظارم طولانی نشود)

دیروز پیشنهاد وسوسه انگیزی دریافت کردم. خانم برادرم خبر داد بزودی گروه دوستان و همکارانش، قرعه کشی صدمیلیونی رو شروع می‌کنند. ماهانه چهارمیلیون. پیشنهاد داد دونفری یک سهم را ثبت نام کنیم.

مدتش، طولانی نیست دوساله است. ولی مشکل اینجاست که فعلا در چند گروه عضو هستم و صلاح نیست بیشتر از این از حقوق ماهانه برداشت کنم. اگر همان ابتدا، قرعه به نامم بیافتد می‌شود قرض و تعهد ماهانه. غیر اینصورت حکم پس انداز را دارد.

و عاقلانه نیست بیش از یک سوم حقوق را پس انداز کنیم. والا

درکل خداروشکر برای این ایده وام‌های کم دردسرِ خانگی و شُکر برای توانایی مالی حضور در این جمع ها

مادربزرگِ بالقوه *

سلام

دختر که 18 سال رو رد میکنه دیگه نمیشه گفت واسه ازدواجش زوده.

21-22 رو هم رد کنه واسه بچه دیگه زود نیست.

این اَداها رو در نیارین.

باتشکر: مادربزرگ جمع

(البته مادربزرگ‌ها خیلی صریح‌تر این حرفها رو میزنن و ادبیات خاصی دارن. دیگه خودتون توی ذهنتون حرفاشونو مرور کنین)

.

* : بالقوة. [بِل ْ ق ُوْ وَ] (ع ق مرکب) (از: ب + ال + قوه) مقابل بالفعل. بالاستعداد. اثری که در چیزی پنهان باشد و هنوز بروز نکرده باشد. (ناظم الاطباء).

همه اشتباه می کنند!؟

سلام

نخست: همطاف از نعمت وجود گرامی‌والدین برخوردار است.

سالمندی مزایایی دارد و معایبی

یکی از مزایاهایش فدیه دادن روزه‌خواری است. والدین عزیز که بابت کهولتِ سن، روزه نگرفتند فقط لازم است فدیه بدهند. همین. بَه‌بَه

بعد: ارجمندبابا، آخر هفته پیش! از کمردرد، شاکی بودند و خواستند برویم دکتر. دُرست قبل از تعطیلاتِ‌عیدِفطر، پنجشنبه شب.

پزشکِ خوش انصاف هم برای ایشان مسکن تجویز فرمود. باکلوفن25 + ناپروکسن500 و

دردسر ما شروع شد.

شرح و تفضیل دارد ها

همان شب درد ساکت شد ولی فرداروزش! خواب‌آلودگی و گیجی شروع شد. جمعه با یک داروخانه شبانه‌روزی تماس گرفتم و قرارشد به جای دو بار در روز (هر12ساعت یک قرص) به همان یک بار در روز قناعت کنیم.

روز شنبه فقط بعد از ناهار، مسکن‌ها! رو خوردند. ولی حواس‌پرتی و در ادامه روان‌پریشی به دنبال داشت. برخلاف روز قبل که اغلب خواب بودند حالا بی‌خواب شده بودند.

اذیت شدیم و نگران.

خب اینکه ندانی چطور بروی دستشویی! ترسناک است.

یا مبهوت ندانی با استکان چای چه کنی!

یا یک خاطره و ماجرا رو از زمانهای جوانی تعریف کنی و بیش از نیم‌ساعت مرتب تکرار کنی و تکرار کنی.

شب را بیدارخواب گذراندیم و فرداصبح پزشک آوردیم بالای سرشان.

( با اورژانس 115 تماس گرفته بودم ولی چون تست‌قند و فشارخون هیچکدام بالا یا پایین نبود اپراتور پیشنهاد داد ابتدا یه پزشک از نزدیک ویزیت کند)

پزشکِ جوان هم پس از شرح حال و معاینه fast... خواست از 115 کمک بگیریم!

اعزام به بیمارستانِ نزدیک و نوارقلب و آزمایش خون، وصل سرم و درانتها توصیه پزشک اورژانس برای سی‌تی اسکن مغز

در نتیجه خروج از بیمارستان چناران و رفتن به بیمارستانی در مشهد

پزشک متخصص که روز تعطیل حضور نداشت! دوباره نوارقلب و آزمایش خون بعد سی تی اسکن و ...

بیش از سه ساعت زمان برد تا جواب آزمایش آماده شود در همان زمان

آنقدر که رزیدنت‌های گوناگون شرح حال دادم خودم عصبی شده بودم. خداروشکر سی‌تی هم مشکلی نشان نداد

پزشک مغزواعصاب (بدون قطعیت) دو علت را پررنگ کرد: عفونت‌داخلی با افزایش شیمی خون! یا شروع آلزایمر!

تا جناب پرستار، نوبت ویزیت متخصص داخلی را یک ساعت بعد اعلام کرد. با رضایت خودمان، بابا را ترخیص کردیم.

(بماند که نیم ساعتی هم حسابدارِ ریزنقشِ خونسردِ اورژانس! ما را معطل کرد. پس از تسویه حساب و جداسازی انژیوکت برگشتیم گلبهار)

،

ارجمند بابا در مسیر برگشت همچنان روان پریش بود. یک ذوق زدگی با تماشای بلوارها و ساختمانها و تکرار حرفهای پرت و پلا و حرف و حرف

گویا رفته بودیم هواخوری و کلی دیدنی و شنیدنی داشتند برای تعریف.

غروب پس از خوردن یک پیاله فالوده سیب، قرص خوابشان را دادیم بلکه بخوابند. یک ساعت زمان برد تااا به خواب بروند تااینکه

سحر روز دوشنبه حوالی 4صبح ارجمندبابا، با تمام شدن تعطیلات، سرعقل آمد!

طبق روال رفتند دستشویی

وضو گرفتند و نماز و قرائت قرآن و خوردن ناشتایی با نان اضافه البته

(انگار نه انگار که دوسه شبانه روز گرامی مادر و من، زا به راه شده بودیم)

.

هفته قبل ارجمند بابا برای آزمایش دوره‌ای خون اقدام کرده و جوابش آماده بود. بعدازظهردوشنبه، طبق وقت قبلی رفتیم متخصص داخلی شهر! که پس از شنیدن ماوقع و دیدن آزمایش خون قبل و بعد از تجویز مُسکن‌ها

معلوم شد تجویز باکلوفن 25 یا تزریق فلان مُسکن باتوجه به شرایط سنی و سابقه مصرف دارویی ارجمندبابا اشتباه بوده

و روی کلیه ها به جِد تاثیر گذاشته.

دارویی تجویز نشد جز ویتامین دِ ثِ و استفاده از ژل دیکلوفناک برای کاهش کمردرد بعلاوه یک قرص برای آرامش بیشتر و خواب بهتر شبانه

تا ده روز بعد و آزمایش مجدد بعضی فاکتورها

در حاشیه: خداییش بخش اورژانش نوعی بی‌نظمی منظم یا نظم در بی‌نظمی جریان داشت.

شیفت عوض می‌شد. جواب آزمایشات می‌رسید. بیمار برای سی‌تی فراخوانده می‌شد. کف طی زده می‌شد. تزریق یا سرم وصل می‌شد... ولی کسی با خود بیمار کاری نداشت!

رو به ظهر شلوغ شد... سر و صدا و بغض و ناله... همراهان همگی منتظر و پریشان

کادرپزشکی! فقط طبق لیست عمل می‌کرد. بدون توجه به ازدحام یا تراکم بیمار!

پذیرش ورود

خدمات اولیه : نوار قلب فشارخون تست قند تیک

معاینه پزشک اورژانس تیک

خونگیری تیک

سی تی تیک

پزشک مغزو اعصاب تیک

داخلی انصراف

ترخیص خروج

خرسندی در تلاش است نه در دستیابی!

منم بچه مسلمان
که دارم دین و ایمان
کتابم هست قرآن
رسولم داده فرمان
به وقت صبحگاهی
کنم شکر الهی


بگویم نام مولا
بخوانم ذکر زهرا
به یاد نور باشم
که از شب دور باشم

روز ثبت احوال

سلام

نخست: نسیم رضوان رو نصب کرده بودم و یه مدتی بین ساعت ۸صبح تا ۱۶عصر سر می‌زدم و مهمانسرا ثبت نام می‌کردم تا

بلاخره هفته پیش، قرعه به نام ما افتاد و مجاز به انتخاب روز و رزرو غذای حضرتی شدیم. برای سه نفر.

بعد:

گویا! ما همانی هستیم که می‌خوریم

می‌بینیم

می‌شنویم

می‌خوانیم

خب ببم جان، درست انتخاب کن.

مهم نیست چندسالته که شروع کن

چند تمرین خوب :)

سلام

در جرو بحث‌های دیگران دخالت نکنیم.

تا زمانی که نظری از ما نپرسیدن، پاسخ ندهیم.

موقع قضاوت و داوری در مورد دیگران، لحظه‌ای صبر کنیم و با خودمون بگیم اگر جای طرف مقابل بودم من چه می کردم؟ (با شبه فضیلت قضاوت نکنیم مخالفم ها. این یه مورد دیگه است. یعنی شرایط رو بسنج بعد قضاوت کن)

درمقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقه‌ای صبر کنیم (حاضرجواب بودن، هنر نیست که)

پ ن:

بازی با کلمات رو دوست دارم. گاهی بعضی کلمات جالب انگیز ناکند مثل غیبتِ انگلیسی = backbite

back پشت

bite گازگرفتن

جمع ایندو میشه backbite غیبت

و اینگونه مادربزرگ شدم

سلام

درست روبروی مجتمع. آنسوی بلوار... کمی بالاتر از ایستگاه اتوبوس، یک باشگاه ورزشی افتتاح شد و همطاف هم رفت و برای آمادگی جسمانی رشته فیتنس که نه، همان ایروبیک قبلی! ثبت نام کرد و

با افتخار اعلام می‌دارم تا امــــروز یازده جلسه تمرینی رو با موفقیت پشت سر گذاشتم.

با اینکه تقریبا ماه اول رو به اتمام است هنوز اسامی دخترها (خانم های ورزشکار ) جز دو سه نفر رو نمی‌دونم. خوشحالم که روز در میان یک ساعتی ورزش می‌کنم منتهی...

آخر هفته گذشته پس از کلاس، بَدوِ خروج! مربی که روی پله اول سرگرم بستن بند کفشش بود بی‌هوا پرسید: همطاف! بچه داری؟

منم طبق روش معمول در جواب دادن برای اطلاعات شخصی! تعلل کرده، فقط لبخند زدم

البته حضور عضو دیگر باشگاه، دختری که باعجله خارج شد تا به قرار استخرش برسد حواس مربی رو پرت کرد ولی موقعیت مربی که همان پله اول ایستاده بود جیم شدن رو برایم سخت کرده بود (کسی می‌دونه چرا باشگاه‌های بدنسازی! زیرزمین هستند؟) ناچار بودم صبر کنم کفش پوشیدنش کامل شود... تا آمدم بگذرم دوباره پرسید: نگفتی؟

منم حین گذر، جواب دادم : اگه نوه داشته باشم چی؟ و با لبخند از کنارش گشتم و پله‌ها رو سریع بالا آمدم. پشت سرم شنیدم با تعجب می‌گفت: واای چه مادربزرگ جوانی! چی شده این دوره، مادربزرگها همگی مانکنند (به گمانم داشت با مسئول پذیرش صحبت می‌کرد)

.

خب راست می‌گم اگر همان بیست سالگی ازدواج کرده بودم و اگر همان سالهای اولِ تاهل! دخترم به دنیا می‌آمد و او هم مثل خودم 22-23 سالگی مادر می‌شد . الان یه نوه نُه دَه ماهه می‌داشتم.

به همین سادگی به همین خوشمزگی

تجربه! پل پیروزی است؟

سلام

۱۲سال پیش که دنبال خرید خونه بودیم اومدیم گلبهار

این شهرجدید رو نمی شناختیم. یه گشتی زدیم از ورودی تا مرکزشهر. محلات ویلایی نشین، خیابان‌ها عریض، بولوارها خلوت، فقط دو تا سه مجتمع آپارتمانی دیدیم آن هم حداکثر در ۴طبقه.

رفتیم سراغ یکی از شونصد بنگاه املاکِ مستقر در مرکز شهر. مشاورِاملاک! باتوجه به نقدینگی ما سه مورد نشانمان داد در سه محله شهر. هرسه ویلایی دوخواب ۲۰۰متری. گفتم که ما هنوز با شهر آشنا نبودیم پس بین این موارد اونی رو انتخاب کردیم که بیشتر به چشممان اومد.

نوسازتر. تازه نقاشی شده بود. آشپزخانه: گاز روکار شیرآلات اهرمی. دو حیاطه یکی جلو یکی پشت ساختمان هردو درخت میوه دار

خب انتخاب‌مان چندان مناسب شرایط‌مان نبود و ناچار شدیم دوسال بعد نقل مکان کنیم به خونه‌ای قدیمی‌تر ولی محله‌ای آبادتر که نیازهای گرامی والدین رو جوابگو بود. بازار در دسترس (نانوایی و سوپرمارکت) پارک سرسبز نزدیک و آرامش بیشتر (همسایه‌های ساکن و کم سروصدا)

.

اون خونه‌ای که همان بدو ورود برای بازدید، بینی چین داده بودیم که نورگیر نداشت و یک اتاقش بالا بود و حیاطِ پشتِ ساختمان بی‌درخت!

و

رَدش کرده بودیم الان موقعیت برتری پیدا کرده. محله پرند، امروز در گلبهار شده محله تجاری (بازارهای روز میوه و سبزی و مراکز خرید و پاساژهای رنگارنگ) و مراکز خدماتی . کافی بود سه چهار سال صبر می‌کردیم.

پ ن :

گلبهار 90

اعصابت را آرام کن تا روده‌ات آرام شود!

مکعب زندگی

سلام

آسمان ابری رو دوست دارم

امروز ۱۰مهر آسمان اینجا نیمه ابری است.

دیروز هم که سرویسکارِ آبگرمکن رسید، ابری بود.

آبگرمکنِ منزلِ گرامی والدین، بلاخره دارای مُبدل نو شد. البته شبِ قبل از نمایندگی بوتان (که بتازگی یافته بودم!) قیمت یک آبگرمکن نو را پرسیده بودم= ۳میلیون. به نظرم خوب بود. ولی سرویسکار گفت نیازی به نو نیست با تعویض مبدل حرارتی آبگرمکن خودمان نو می‌شود!

راستی برای ایرادِ کم فشاریِ آبِ گرم هم، اسیدشویی لوله‌های آب رو انجام داد. به هرحال لوله‌های فلزیِ این خانه قدیمی، سالهاست رسوب گرفته.

سرجمع، دو ساعت کارِ تعویض و نصب و اسید شویی و ... زمان برد و در انتها ۲میلیون کارت به کارت کردیم.

سردوش سیار هم عوض کردیم و حالا آماده فصل سرما هستیم.

البته پرونده خرید کرسی(میز +هیتر) همچنان باز است. نازنین مادر، اصرار دارند امسال با گرمای کرسی شبهای سرد را سپری کنند. ان شاءالله

می خواهم نامه ای برایت بنویسم

سلام

ممنونم. برای اینکه منو از شر خوابهای تکراری چند ده ساله! خلاصم کردی.

خُب خسته شده بودم از بس می‌دویدم روی بام‌های قدیمی ناشناس! یا پرواز می‌کردم فراز محله‌هایی ناآشنا. اینکه اراده کنی و بی‌زحمت! از زمین بلند بشی عالیه. منتهی فقط برای فرارکردن! سریع مثل موشک اوج بگیری، نه. چندان لطفی نداشت.

بازم ازت ممنونم چون اون خوابهای تکراری گم کردن کفش هم تموم شده. نه تنها پابرهنه نیستم بلکه دیگه کفش‌های لنگه به لنگه یا سایز کوچک هم به پا ندارم. چی بود یه عمر بی کفشی.

الان خوبه ها ... منتهی اینجوری؟؟

آخه ترس و غافلگیری‌های این خواب‌های جدید که... چی بگم والا.

در این رویاها که برام تدارک دیدی کلّهم فاز تغییر کرده خوو!

علاوه بر زمان، مکان رو هم عوض کردی

در قطار ویکتوریایی چه می‌کنم من!؟ انگار وسط یکی از ماجراهای هرکول پوآرو باشی.

این شبها بیشتر در سرزمینِ غرب! سیر می‌کنم. اونم احتمالا اواخر قرن نوزده!!

مثلا دیشب:

باز سوار قطار بودم. در کدام ایستگاه پیاده شدم و چطور وارد اون جمع خانوادگی! شدم، یادم نیست.

خداییش سوفی رو کجای دلم بذارم حالا؟

...

خواب دیدم یه خونه هست شبیه گرین گیبلز، بزرگ و تمیز هرچند من بیرون روی تراس! نشستم رو به یه چمنزار وسیع البته بدون گاو.

خانمی شبیه زن دایی سارا استنلی بهم میگه: متاسفم

و در ادامه تندتند یکسری توضیحات میده که نشد برم فلان مدرسه، گویا مدیر مدرسه که قطعا خانم هم هست موافقت نکرده به دلایلی. حالا باید برگردم مدرسه قبلی.

(تمام مدت که حرف میزد از خودم می‌پرسیدم الان من چندساله‌ام یعنی؟ منو چه به مدرسه رفتن!)

و

در آخر با صورتی بشاش میگه:

در عوض یه خبر خوب دارم برات. میتونی با سوفی بری مدرسه عزیزم!

نیدونم در چهره من چی دید که گفت: میدونم خوشحال شدی.

وقتی خانم مهربون از فضا خارج میشه (یادم نیست چجوری؟ کجا؟) یه دختربچه رو شبیه اِمی در کارتون زنان کوچک! نزدیکم می‌بینم.

ازش می‌پرسم: می‌دونی سوفی کیه؟ (نمی‌دونم چرا ازش نپرسیدم می‌دونی من کی‌ام؟)

دختربچه با آن چشم‌های درشت رنگی! منو نگاه می‌کنه و میگه: می‌خوای بریم پیشش؟

و بعد دستم رو میگیره و میبره اصطبل و سوفی رو نشونم میده. یه اسب گنده :/

به وقت هفت صبح سوم شهریور

سلام

دیشب که رفتم دیدن گرامی والدین، شارژر موبایل رو فراموش کرده بودم. صبحی حوالی هفت! سریع از خانه خارج شدم (زودتر نشد، خُب منتظر بودم گرامی‌مادر از نانوایی برگردد بعد) . همان بدو خروج! رفتگر محله، داشت پیاده‌رویِ جلوی خانه را جارو می‌زد. یک خداقوت گفتم و پا تند کردم. بعد از چهارراه، پیچیدم داخل کوچه که دیدم یک کارگر بنا داشت با بیل، شن و آب را مخلوط می‌کرد. انتهای کوچه خواستم از بلوار رد شوم یک نگاه به سمت چپ، خالی . ولی از سمت راست، پرایدی در حال گذر. مردِ راننده نگاهی کرد احتمالا اسنپ بود. نزدیک مجتمع مسکونی، نگهبانِ میانسال را دیدم که سلانه سلانه به سمت اتاقک نگهبانی می‌رفت تا شیفت را از نگهبان شب! تحویل بگیرد.

آغاز روزی دیگر

سنگ پا کشیدم...شکرت خدا

سلام

ماه مرداد برایم دردناک گذشت. قریب به سه هفته بود که دچارش بودم. اُمیکرون . تب و سردرد و خستگی و درد گوش! یک طرف، این کمردرد و درد عضلانی اش طرف دیگر.

ده روز اول که فقط استراحت، نوشیدنی گرم مثل چای لیمو امانی( یا عمانی) و عسل لیموترش. البته قرص سرماخوردگی و استامینوفن هم بسی کمک کننده بود و تب را شکست. برای پایین آوردن تب، یخ می ربختم توی کاسه با کمی آب.بعد حوله نخی رو فرو می کردم توی آب سرد، می چلاندم و میگذاشتم روی پیشانی، مچ دستها، بعضا پاها.

منتهی وقتی گوش چپم دردناک شد رفتم دکتر که ایشان هم فقط یه قطره نوشت برای رفع التهاب گوش و برای خستگی مفرط هم سرم با چند تقویتی ویتامینه تجویز کرد. ویتامین D3 + ویتامینB و زینک و منیزیم و در آخر توصیه به صبر تا دوره بیماری بگذرد. در این مدت (دوهفته) اصلا پیاده روی نکردم . نمی توانستم که... ۱۰متر میرفتم چنان خسته می شدم که باید می ایستادم و جایی تکیه می دادم تا نفسم جا بیاید و دوباره تاتی تاتی

اسنپ مرا جابجا می کرد. آنهم فقط برای دیدار گرامی والدین. پس از دوهفته که دردکمر رخ نمود

و تو چه میدانی کمردرد چیست.

متوسل به ژل پیروکسیکام شدم و بستن کمر و گرم نگه داشتنش که دیدم نه نمی شود... تکان می خوردم درد، تیر می کشید. هر تغییر وضعیت برایم دردناک بود. نشسته بودم تا بلند می شدم وای درد. ایستاده بودم راه می رفتم آخ درد. دراز می کشیدم باز درد. دوباره تجویز دکتر، اینبار مسکن دیکلوفناک وباکلوفن۱۰ و توصیه به صبوری

که خداروشکر به روز دوم نرسیده گرفتگی عضلاتم باز! شد و توانستم بدون درد جوراب بپوشم.

(البته چندروزی شانه و گردنم درگیر بود که آن هم به کمک همان ژل پیروکسیکام! بهترشد.)

الان که راحت بدون درد! دوزانو می نشینم .

پا دراز میکنم. از خواب بلند می شوم و ... قدر بی دردی را می دانم. چی بود این گرفتگی و دردکمر.

دیروز دروغ گفتم

سلام

رفته بودم بیمارستان رضوی، آزمایشات ارجمندبابا رو نشون دکتر بدم. (جناب دکترِ فوق تخصص! فقط یک روز درهفته، بیمارستان ویزیت دارند.)

بعد ازتحویل داروها که ۹۰درصد بیمه نبود (حدود ۷۰۰ تومن هزینه شد. البته داروها را برای دوماه تجویز کرده بودند)

با سواری! برگشتم گلبهار. (فقط با ۱۰ تومن، نصف کرایه ماشین خطی! مرا رساند ایستگاه مسجد). پیاده که شدم رفتم میوه فروشی پشت ایستگاه که قیمت مناسبتری داره (مثلا کدوسبز رو کیلویی ۱۳ خریدم. میوه فروشی محله ۲تومن گرونتر می فروشه!) خواستم از نانوایی هم چندتا نان تنوری بخرم که دیدم هنوز پخت شروع نشده هشت نُه نفری گوشه کنار نشستن به انتظار.

از دکه نان رضوی، یک بسته نان جو خریدم با همان قیمت قبلی=۱۲تومن. بعد اسنپ گرفتم. یک پراید نقره ای آبی! قدیمی.

جوانکِ راننده! حواس پرت بود شایدم ناآشنا. وقتی بهش گفتم بپیچ راست، فرمان را گرفت سمت چپ.

ابتدا هم که سوار شدم دیدم فقط شیشه سمت خودش پایینه. دستگیره برای پایبن کشیدن شیشه هم نبود. ازش خواستم پنجره صندلی کنار راننده رو هم کمی باز کنه تا هوا جریان داشته باشه.

قبل از ورود به خیابانِ آخر پرسید: اینجاست مادر؟

جا خوردم از مادر گفتنش.

منتهی جواب دادم بله، سمت راست پسر.(با تاکید روی پسر)

در ادامه هم گفتم شانس آوردی یه پسر ۲۱ ساله دارم وگرنه میگفتم "مادر عمته"

جوانک باخنده گفت: مادرمن، از شما جوونتره! سی و نه سالشه و خودمم ۲۲ سالمه

دوست داشتم بهش بگم یه نوه دختری هم دارم. ۲سالشه.

دیدم همون یه دروغ کافیه. رسیده بودم خونه

بار میوه و تره بار رو که آشپزخانه گذاشتم پایین، آه از نهادم برخاست! هندونه نخریده بودم.

هندونه های پوست نازک ارزان قیمتی داشت خوو

دیگران

سلام

یک سری کارها هست که من هیچ وقت انجام نمیدم! مثلا من هیچ وقت نمیپرم هوا و عکس بگیرم! به نظرم کار مسخره ایست که به جای لبخندِ ملیح زدن و  ژست گرفتن، بین زمین و هوا معلق باشم و بخوام به دیگران بقبولونم که من اینقدر آدم خوشحال و باحالی هستم که میتونم تا ارتفاع یک متر بر جاذبه زمین غلبه کنم و تازه اون رو به ثبت هم برسونم!

 و یا مثلا من هیچ وقت نمیرم خدا تومن، پول بی زبون رو بدم و کیف بِرَند بخرم. هر چقدر هم که پولدار بشم مطمئنم که هیچ وقت اینکار رو نخواهم کرد. برای من ارزش یک کیف در حد یک کیف و حالا طرح و رنگ و جنسش است و نه بیشتر. نه در حد اسم سازنده اش و نه در تعداد چشمهایی که قراره به سمت من بکشاند و نگاه تحسین آمیز یا حسرت زده تحویلم دهد! من میدانم که هیچ وقت برای اثبات خودم به دیگران پول به جیب شنل و هرمس و لویی ویتون نخواهم ریخت و راستش کسایی که این کار رو میکنند هم، احمق میدانم. (کفش حسابش فرق دارد، بعضی کفشها ارزش پول گزاف رو دارند، حالا نه خدا تومن! ولی همون قدری که به من راحتی و راه رفتن بی دردسر عطا کنند)

خیلی کارهای دیگر نیز هستند که من هیچ وقت انجام نمیدم، تغییر رنگ موی سر و ابرو یا تغییر فرم ناخن و بزرگ و کوچک کردن اعضای صورت و...  (آرایشگاه رفتن برای من در حد مرتب شدن ابروها یا کوتاهی مو است)

و

نکته مهم: من خیلی کم برای خودم زندگی کردم. بلی، گویا من دوست دارم برای دیگران زندگی کنم و این خصلت خیلی بدیست.

مثلا من هیچ وقت برای دل خودم آرایش نمیکنم، اگر قرار باشه تمام روز رو خونه باشم، حتی کرم ضد آفتاب صبحم رو هم زورم میاد بزنم.

یا آشپزی... اگر فقط خودم تنها باشم ترجیح میدم غذای همیشگی رو بخورم (تا چندسال پیش! غذای همیشگی‌ام ماکارانی بود ولی ورم معده و کم آوردن نفس و ... مرا کشاند به سمت پلوخوری) الان خداروشکر دقت بیشتری برای خوردن، صرف میکنم اینکه چه وقت بخورم و چی بخورم. با اینهمه باز هم غذای ساده سالم رو ترجیح میدم تا پخت یه خورش پُر مخلفات. اجاق گاز من اغلب خاموشه مگر وقتی که هوای آشپزی به سرم بزند. آن وقت هر چه در یخچال هست بیرون می آورم و دو سه نوع غذا می پزم تا سرحال بیایم..

اینکه من برای خودم بهایی ندارم و این وجود دیگرانه که به زندگی من معنا میده خیلی برام خطرناک شده.

گویا لازمه یاد بگیرم که خونه ام رو برای احترام به شخص شخیص خودم مرتب کنم نه برای آمدن دیگران.

 لازمه یاد بگیرم که هر از چند گاهی خودم رو به یک رستوران شیک دعوت کنم فارغ از ترس هزینه اضافه و تلف کردن وقت.

 لازمه یاد بگیرم حتی برای لباس خونه هم علاوه بر راحتی و جنس مرغوبش به خوشگلی و رنگوارنگی اش هم توجه کنم.

.

.

 میخوام یاد بگیرم بیشتر برای خودم زندگی کنم.

خب در میانسالی فرصت کمتری هست.

برم ببینم چی ها دوست دارم که بخاطر دیگران فراموششان کردم.

 

خانواده من

سلام

 

ای کاش من چند تا بودم، هر کدام را در جایی می‌گذاشتم.

یکی را می‌فرستادم دانشگاه. برود برای خودش دانش جویی کند.

 منِ خلاقم را می نشاندم پای چرخ خیاطی. هرآنچه در خیال دارد بدوزد.

آن یکی که خونسرد است را می‌فرستادم سرکار فقط پول دربیاورد.

دیگری که سالمتر است برود سفر "ایرانگردی" از سرصبر در همه ایستگاههای قطار یک به یک پیاده شود. شهرها را ببیند لباسها غذاها بچه ها و سالمندانشان را از نزدیک لمس کند و عکس بگیرد و درباره شان بنویسد.

آن پرجنب و جوشم را هم می‌فرستادم باشگاه، بدنسازی.

و

اما خودم لنگ روی لنگ می‌انداختم و ساعت‌ها بی‌دغدغه! کتاب می‌خواندم و امور خانه را رتق و فتق می‌کردم.

 آخ که آرام می‌شدم از این همه منِ بی‌قرار،

 که هر کدام دردی دارند و سخت ناآرامند.

.

والا

ای شرف الشمس هرامام خدیجه...  مادر دلسوز ما سلام خدیجه

سلام

بی‌بی آغا، تنها مادربزرگِ دنیایی من بود. مادرِمادرم. مثل اغلب مادربزرگها وقتی پیشش بودی همه چیز می‌آورد تا بخورم! سالهای آخر، همراه خان‌دایی ضیاء زندگی می‌کرد (حکایتی شده بود این بخوربخور او و کلافگیِ منِ نُنُـرِ بچه سال که توسط یکی از زنان وراج فامیل، نُقلِ مجلس! شده بود... یادش گرامی) اگر بی‌بی آغا نبود، گرامی مادر به دنیا نمی‌آمد و من نیز هم. روحش شاد و قرین رحمت واسعه الهی.

و

اینک بانو خدیجه و من... سالهاست یکی از دعاهای گرامی‌مادر، در حق من اینست که: خدا ثروت و عزت خدیجه را نصیبت کند.

من بانو خدیجه را دوست می‌دارم. معصوم نیست ولی عشق اول و آخرِ معصوم عالم است.

در عصری که ثروت، قدرت می‌آورد و جوازِ انجامِ هر عملی! (مانند همین عصر خودمان) ایشان ملقب به طاهره بود.

جوان بود و دیندار

مدیر بود و فروتن

تاجر بود و طاهره

ثروتمند بود و بخشنده

و در انتها

عاشق شد و وفادار (نام داد. مال داد. جان داد)

من بانوخدیجه را دوست می‌دارم. اگر حسرتِ زندگیِ زنی را داشته باشم، فقط حسرت زندگی ایشان است. همه چیز تمام...

شاید به ظاهر در مراسم خَتمش، یک ظرف خرما نبود تا بچرخانند. بانویی که تاجرِ بزرگِ حجاز بود و خرمای خاورمیانه را تامین می‌کرد. ولی

خوب زندگی کرد (نیمی در رفاه... نیمی در سختی). با عزت بود و با عزت رفت.

دیگران! هرچه می‌خواهند بگویند آبرودار اوست. تنها مادرِ جلیل القدر و ارجمند همه ما.

 

 این دستِ نیاز ما و این هم دستان مهربان تو،

 یا امّ المؤمنین، خدیجه کبری، دست ما را هم بگیر...

پ ن :

خرج حسینی شدن ماها را خدیجه کبری داد.

+ و خدیجه الکبری سلام علیها

+  توانگری

ساعت قدرت

زمستان دو

سلام

بیدار می شوم. مودم رو روشن می کنم. نان از یخچال بیرون می آورم. دیروز کره خریده بودم. صبحانه: کره + مربای بالنگ با نان سنگک می خورم.

می دانم خواب دیدم ولی چیزی به خاطر نداشتم. خوابم تحت تاثیر داستان زیبایی بود که خواندنش تا نیمه شب بیدار نگهم داشته بود. هرچه بود خوب بود.

موعد اجاره خانه گرامی خواهر است. واریز آن بعهده من است. پس از پرداخت، رسیدش را فرستادم برای صاحبخانه اش. 

چند نفر در گروه واتساپیِ ساکنان بلوک، نظر داده بودند و باز یکی از اعضای هیات مدیره چند پیام صوتی ارسال کرده بود. همچنان گله و شکایت از عدم حضور ساکنین در جلسات برای انتخاب نمایندگان جدید و ...

 

آخرقصه خوش است

- چی شد پس؟

+ خب شاید آخرش نشده

 

درگیری یا به اصطلاح جنگ روسیه و اکراین و چند سرزمین خودمختار و ... شده سوژه لعنت به جنگ و کاریکاتور و ندای صلح طلبی و انسانیت .

موافق جنگ نیستم ولی بدجور دوست دارم بگویم لطفا خفه شید مسخره ها.

عجب قرنی عجب فصلی عجب روزی

سلام

امروز جمعه است. چند ساعتی هست که غروب شده. تازه از خانه گرامی والدین برگشتم. کتری گذاشتم روی گاز، جوش بیاد تا چای بنوشم! شاید هم نسکافه

راستش را بخواهید حالا دیگر مرده ام. شما که غریبه نیستید.چندساعتی می شود. مرده ام و احساس خوبی دارم.

.

کتابی تازه ای که از آنجا آوردم با این جملات شروع می شود. مجموعه داستان است.  "خاطرات زنی که نصفه مرد" 

اسم نویسنده اش جالب است‌. الهامه کاغذچی

راستی! حواستان بود امروز آخرین جمعه آخرین پاییز قرن بود (قرن چهاردهم تنها یک زمستان موجودی دارد ها)

صدایی می خواند: زمان در جیب من است و هوا در کنارم...

 

سلام

پاییزسه

به جای حرف‌های صد من یه غاز چرا از رخدادهای زندگی روزمره‌ات نمی‌نویسی؟

این روزها خیلی باکلاس شدم

با یک تصمیم انتحاری! چند دوره آموزشی ثبت نام کردم. خوب است ها ولی وقت گیر (شایدم نه، با اینهمه باید روزانه حداقل بیست دقیقه نیم ساعت برای هرکدامشان کنار بگذارم)

 

پ ن : یک مشکل تکراری. ده روز مهلت دارم تا تاریخ انقضای بسته اینترنتی و 59.24 گیگ حجم باقیمانده! چه کنم؟ برای مصرف من زیاد است. ( دوستی که پیشنهاد اشتراک با همسایه رو داده، همسایه خواهنده! لاموجود. والا)

واینک، بار دیگر! یکسال گذشت.

سلام

پاییز دو

 

خُب اگر قرار باشه درباره چیزایی بنویسیم که بابت داشتنشون باید خداروشکر کنیم

در ابتدای لیستم

سلامتی نیست. خانواده و امنیت هم نیست

ولی سواد هست، (سواد ها، نه مدرک تحصیلی که به لطف زمانه! دارندگانش فراوانند ولی به جهل یا سهو یا عمد! خواب را خاب می نویسند)

کتاب هست ( کتابها رفقای خوبی هستند بس ارزشمند)

اینترنت هست (قبل از آن توانایی مالی استفاده از آن هم)

وبلاگ هست (الحمدالله کمی دیر ولی خوب زمانی بلاگر شدم)

اینستا هست ( قبل از آن شکر برای داشتن موبایل)

حساب بانکی هم هست.

و

خبر اینکه سیزده سال از اینجا بودنم گذشت.

من از طریق وبلاگ وارد دنیای بزرگتری شدم. البته قبلتر کتابها مرا با همنوع های متنوع در اقصی نقاط دنیا! و روزمرگی هایشان آشنا کرده بودند ولی این یکی، بروزتر و نزدیکتر بود .

آشناتر: همشهری،هم استانی، هموطن. هم سن و سالهایی با زندگی های متفاوت

خیلی وقت‌ها با خوندن نوشته‌های بقیه فهمیدم که اون حس و حال و احوال! مختص من نبوده و نیست و خیلی‌هامون درگیرشیم. خداییش دریچه‌ای رو به دنیاهای نو بود برام. خداروشکر

سخته که یه اتفاق جالب برات بیفته بخوانی یا ببینی و کسی رو نداشته باشی براش تعریف کنی و این غمگینم میکنه. اعتراف می کنم قبل از وبلاگ غمگین بودم.

از گوشه کنار زندگی

سلام

پاییز یک

.

نخست: فرمانروایی هورمون‌ها

زنانه و مردانه هم ندارد

همگی گرفتار اوج و فرود هورمون‌ها هستیم. سیکل روزانه (خواب و بیداری - کورتیزول و ملاتونین) ماهانه ( قاعدگی زنانه و سرماه مردانه - استروژن و پروژسترون) و سالانه ( طبیعیه که بدن و روان ما هم با تغییر فصل‌ها یه تغییراتی بکنه. پاییز و بهار)

گاهی سرحالیم و گاه بی حال! غم و شادی یا امید و ناامیدی اوج و فرود دارد. بپذیریم و یاد بگیریم این اختلالات! گذرا هستند.

امان از هورمون‌ها

.

.

.

بعد: قبل و بین سریال 

تبلیغ کویرموتور رو می‌بینم با اقساط بیست ماهه

جایزه میلیونی اندازه شماره پا! با خرید از پاما

این خرید بیمه از کی؟ هم، چقدر لوسه

.

راستی این توضیح المسائل هم کار قشنگیه. احکام فقهی رو بصورت کلیپ های کوتاه، بیان می‌کنه (ما مسلمونیم . حالا با هر قومیت و نژاد و جنسیتی. دعوا با کی؟ با خود؟ می بازی.

سرت رو خم کن و بپذیر که مسلمونی. این هویت ماست)

 

 

فصل نو مبارکا.

درسته نیمی از سال گذشت ولی نیمی دیگر هنوز باقیست ها.

و

شمایان که با پراکنده گویی های همطاف آشنا هستید. 

باتشکر

گزارش کار!

سلام

تابستان هفت

 

کلیپ های سِرنا امینی رو تماشا می‌کنم و می‌خندم خیلی.

و

در طاقچه! ظرافت جوجه تیغی رو می‌خونم. (شده عین پنجشنبه شبهای دهه هفتاد که خودم رو مجبور می کردم برنامه هنر هفتم رو ببینم فیلم سینمایی‌هایی که چیزی از داستانش نمی‌فهمیدم و صحبتهای کارشناسانِ برنامه که متوجه نمی‌شدم.)

تا اینجای کتاب- صفحه170- داستان! دو راوی دارد یک دختر نوجوان و یک سرایدار بالای شصت. هردو ظاهرا زیادی باهوش با عقایدی منحصر به خود

(از روی جملات پرش می‌کنم میرم جلو ببینم چیزی ازش برام درمیاد یا نه؟)

و

منتظرم دوباره شب بشه برم لامپِ اتاقِ تراس دار رو روشن کنم و ذوق کنم (خب نزدیک یک ســـال بید که مهتابی اتاق، روشن نمی‌شد. لامپ و فیوز هردو سالم ولی خاموش. دیروز یک شاخه! لامپ آویز از خانه پدری آورده پس از قطع کردن جریان برق، شخصا! وسط سقف، آویزان کردم و حالا آن اتاق هم از نعمت برق برخوردار است)

 

 

چیزی در جریان است

سلام

تابستان شش

نخست:

همطاف، صاحبِ چند حساب بانکی است و دو سیم کارتِ دائمی هم به نامش است و امروزصبح، چند پیام تبریک از همین بانکها و اپراتورهای مخابرات دریافت نمودم.

صاحبخانه ها بگویند اگر ان شاءالله من نیز صاحبِ خانه شوم، از سازمان ثبت اسناد و املاک! پیامک تبریک می‌رسد؟ 

به جای مشتری گرامی یا مشترک گرامی پیامک بیاید مالک گرامی! تبریک صمیمانه ما را در سالروز تولدتان پذیرا باشید

 

بعد: امـروزصبح، گرامی مادر هم تلفنی تبریک گفت

ایشان مرا به دنیا آورده و منم دیشب برای تشکر، میوه موردعلاقه‌اش را برایش بردم. انجیر دوست دارد و گلابی هم.

یقینا تنها کسی که باید ازش تشکر کرد، مادرانمان هستند. بدون آنها اینجا نبودیم که.

 اینکه الان چه شرایطی داریم... راضی هستیم یا نه. مهم نیست. در قیاس با اتفاقِ مهمترِ به دنیا آمدنمان، اصلا مهم نیست.

همگی ما، سالهاست به دنیا آمدیم ۳۰سال ۴۰ یا ۵۰ .

همگی ما زندگی کردیم خوردیم خوابیدیم خندیدیم ( خخخ) نفس راحت کشیدیم و البته غصه خوردیم گریه کردیم رنج کشیدیم و هنووز زنده هستیم

مهم اینه که از حال مون خوشحال باشیم.

سفارش یک پُرس وزیری! برای ظهرِ روزِ تولد

 

آخر:

 ارنست، مفهومِ افسوس را برای درمان بسیاری از بیمارانش وارد کرده بود و از آن‌ها می‌خواست افسوس‌های گذشته‌ خود را بررسی کنند تا از افسوس‌های آینده پرهیز نمایند. او می‌گفت: «به گونه‌ای زندگی کنید که پنج سال بعد با افسوس به پنج سال گذشته‌ خود نگاه نکنید.»

                                                                                (دروغ‌گویی روی مبل – صفحه ۲۸۱)

و

+ صعود زندگی من

 

روزهای پیش از این

سلام

تابستان سه

خیلی ممنون از خانم دکتری که قرص سوماتریپتان 50 را بهم معرفی کرد. یک متخصص طب سنتی که نزدیک یک سال برای درمانم، کم کم جلو رفته بودیم با تغییر سبک زندگی. از حذف بعضی خوردنی‌ها و  اضافه شدن بعضی دیگر به رژیم روزانه (برنج بصورت آبکش، رب انار، نخودآب و ...) تا تشویق به ورزش و تحرک بعلاوه توصیه به معاشرت بیشتر. 

 بااینکه حال عمومی ام پس از این مدت! بهتر شده ولی سردرد ماهانه هنوز هست. وقتی دید شاکی‌ام این قرص مفید رو تجویز کرد (البته نصف قرص وقت شروع درد یا شروع علایم آن). خداروشکر در این چند ماه، خوب جواب داده و بسیار راضی‌ام. 

برای ورزش: خب هنوز توانایی خرید تردمیل رو ندارم و البته در تمام این مدتِ روزگارِ کرونایی، پا به هیچ سالن ورزشی هم نگذاشتم. متاسفانه برنامه پیاده روی منظمی هم نداشتم.

در این سالها همان اندک معاشرت رو هم از دست دادم و بدتر اینکه استرس و اضطراب این مدت، همچنان باهام بوده و کمی هم بیشتر شده متاسفانه. نگران دیگران بودن و ترس و سرزنش خود

 

تکمیل نوشت:

بارخدايا، تو را سپاس بر نعمت تندرستى بدن كه همواره و پيوسته از آن برخوردار بودم و سپاس تو را بر آن بيمارى كه در جسمم پديد آورده‏ اى، اى خداى من نمى‏ دانم كه كدام يك از اين دو حال براى شكر به درگاهت سزاوارتر است و كدام يك از اين دو وقت، حمد تو را شايسته‏ تر؟ آيا زمان سلامت كه روزي هاى پاكيزه‏ ات را بر من گوارا ساخته‏ اى و به سبب آن براى به دست آوردن رضايت و نعمتهايت به من نشاط بخشيده‏ اى و به سبب آن تندرستى به من نيرو داده تا به طاعتت توفيق يابم، يا به هنگام بيمارى كه مرا به آن پاك مى‏ سازى...

بارخدايا بر محمد و آلش درود فرست و آنچه را برايم پسنديده ‏اى درنظرم محبوب ساز و تحمل آنچه را بر من وارد نموده‏ اى‏ آسان ساز ... و گوارايى تندرستى را به من بچشان... كه همانا تو بى‏ استحقاق ما، احسان روا مى‏ دارى و نعمت بى‏دريغ نثار مى‏ كنى  الْوَهّابُ الْكَريمُ، ذُوالْجَلالِ وَالْاِكْرامِ.

آمین یا رب العالمین

دعای پانزدهم – صحیفه سجادیه

 

از ما گفتن

سلام

تابستان یک

.

کسانی که میایند بیرون، پایین مجتمع تا با موبایل گپ بزنند آیا نمی‌دانند تک تک جملاتشان را می‌شنویم؟ تا طبقه ششم هم شنیده می‌شود ها! (خب چرا بیرون! برو  خونه خودت صحبت کن تا منم درگیر ماجرای پرویز خان و اعظم خاله و خانم عباسی نشوم. لااقل روی آیفون، اسپیکر یا هرچی! بذار بشنویم آن سوی خط هم چی میگه. والا)

 

 

 

پ ن : نشسته بودم نون و ماستم رو می خوردم و پنجره هم کمی باز بود تا از آخرین وزش خنک بهره ببریم که شنیدم دیروز، پرویز دعوا کرده و اعظم خاله، قسم داده کسی نفهمه و خانم عباسی عصبانی تهدید کرده شکایت میکنه و ...

راستی پارسال همین تاریخ از یه تجربه تازه نوشته بودم. این قافله عمر عجب می گذرد 

احوالپرسی

سلام

بهار شش

 همچنان معتقدم نیازهای اولیه و لازم زندگی آدمیزاد؛ خوراک، پوشاک و مسکن است. هرسه، از نوع خوب، ها ( خوب، نه بهترین ). با این همه،به قول دوستی؛ آدمی برای زندگی، برای خوشحالی و برای شادمانی به چیزی بیش از نان و آب و سقف و لباس و زاد و ولد احتیاج دارد . اینکه بتوانی از عمق وجودت بخندی، گریه کنی، دوست داشته باشی، عشق بورزی و لذت ببری...

برای داشتن تمامی این حس‌ها، خندیدن و گریه و شادی، گویا لازم است با دیگران باشی، برخوردها روی دهد و بگویی و بشنوی

...

نشستم نوشته‌های سالهای قبل را مرور می‌کنم. این بار رفتم سراغ همساده ها

اغلب فکر می‌کنم در زمان خوبی به دنیا آمده و کودکی و نوجوانی را سپری کردم. گاه تماشای تکرار سریالها... شنیدن و دیدن زندگی مشابه دیگران، آرامم می کند. حس شبیه بودن و تنها نبودن، شاید تحمل و پذیرش نواقص و کاستی‌ها را بیشتر کند و حسِ دوست داشتنیِ عشق را، ملموستـر...

...

  دقت کردید وقتی به هم می‌رسیم می‌گوییم "حالِت چطوره؟" ( حالتان خوب است؟ )

نمی‌گوییم گذشته ات یا آینده ات، می‌گوییم "حال" ت

(حالتون خوبه ؟ احوالتون چطوره؟ اوضاع زندگی خوب پیش میره؟ همه‌چیز بر وفق مراده؟)

بااینکه می‌دانیم که گذشته و گذشته ها، بر حال خوب امروز تاثیرگذارند (حالا برای یکی خیلی، برای دیگری کمتر) با اینحال امیدوارم حال امروزتان خوب باشد خوبِ خوب

و شُکر از اینکه امروز هستیم و روزهای پیش رو هست. امید به حالی بهتر، روزگاری پربارتر