سلام

زمستان هشت

.

نیمه شب بیدار شدم. ساعت از دو، بیست دقیقه کمی بیشتر! گذشته بود. احساس سرما داشتم. سرم سمت پنجره بود با چشمانی باز همانطور به پهلو ماندم ده دقیقه یک ربعی گذشت! نخیـــر از خواب خبری نشد. با صدای پیامک! بلند شدم واریز سود علی الحساب کوتاه مدت دی ماه... 

سرشب خوابیده بودم احساس گرسنگی داشتم. رفتم سراغ سالاد الویه...

پس از مدتها دوباره الویه را در خانه آماده کردم با مرغ البته. به خوشمزگی ساندویچ الویه یا سالاد آماده نبود ولی وقت آب پز کردن سیب‌زمینی و تخم‌مرغ، حس خوبی داشتم. حس اطمینان به سالم خوری!

هنوز از خواب خبری نبود، وهم جدایی را برداشتم تا تمامش کنم فردا موعد برگشت کتاب بود. (داستان دختری که پادشاه.... را تمام نکردم. حرص درآور است خوو)

مدتی بعد رفتم سراغ حساب کتاب، دیشب خسته بودم فرصت نشد دخل و خرج را یادداشت کنم. دیروز مشهد بودم. تمدید دفترچه بیمه خودم (دفترچه بیمه ارجمند بابا را تعویض نکردند چون سه برگه هنوز داشت)

کارت بانکی را تمدید کردم و آخرین قسط وام را هم پرداختم. تنها وام ایشان تسویه شد. (هر چه گرامی‌مادر اهل وام گرفتن است و تقریبا دوسوم حقوقش را قسط می‌پردازد، ارجمندبابا به سختی راضی به دریافت وام بانکی می‌شود. این وام هم دو سال پیش به تشویق خود بانک تحت عنوان وام بازنشستگی واریز شده بود. والا)

 دیدم یک ساعتی به اذان صبح هست. کتری گذاشتم برای چای و سحری خوردن. روزهای کوتاهِ زمستان، بس مناسب روزه است. 

بعد از نماز، زنگی به گرامی مادر زدم. جا خورده بود احتمالا همان احساسِ نگرانی مرا داشت وقت بی وقت تماس گرفتنش (خبر دادم سحری خوردم و می‌خوااابم احتمالا تا حوالی ظهر)

 ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم. تا غروب، چندان فعالیتی نداشتم. رفتن به کتابخانه و پس دادن کتابها. تماشای قسمتی از انیمیشن جوانمردان و پخت سوپ افطار. جابجایی گلدان‌ها و کوتاه کردن برگ اضافی

و چند بار هم پاسخگویی تلفن و البته مطالعه ماجراهای آرسن لوپن...

مستند "من میترا نیستم" را هم دیدم. یادداشت کردم سر فرصت بیشتر درباره‌اش بخوانم.

الان هم یک لیست آماده کردم برای فــردا . 

 

 

اینطوریه..