زندگی گورخری
پاییز سه
روز ناشنوایان که بود فکر کردم شنیدن چقدر مهم است ولی ته دلم گفتم دیدن مهمتر است. خب ببین اگر نبینی پیاده روی... تماشایفیلم... نوشتن وبلاگ... خواندن کتاب و ...
البته میدانم نابینایان هم راه میروند هم مینویسند هم میخوانند با اینهمه انگار وقت انتخاب بین ندیدن و نشنیدن نشنیدن را انتخاب کنم. (خوو سخننگفتن برایم چندان سخت نیست) هرچند جایی خواندم به نقل از هلن کلر که گفته: اگر این فرصت به من داده میشد که یکی از دو حس خود را بازیابم، ترجیح میدادم نابینا بمانم، ولی بشنوم.
شکرگزاری برای سلامتیام پس از چشم و گوش! رسید به همین دست و پای زحمت کش. چندی قبل فقط یک انگشت شَست، دردناک شده بود کلی و اندی در کارها وا مانده بودم.
ولی
معده. معده این اندام پرکار! یک چیز دیگر است. وقتی دچار سردرد از نوع گوارشی میشوم، دست و پا و چشم و گوش را میخواهم چکار. آنها بابت همین منقلب بودن گوارشم خودکار از کار می افتند. والا
خدا نصیبتان نکند هرچند به احتمال رو به یقین! شما هم تجربه حالت تهوع را از سرگذراندید. از آن مدل که تا بالا نیاوری قرار نداری.
این آخری با اینکه محتویات معده خارج شد باز هم آرام نگرفتم گویا هنوووز انقلاب درونم برپا بود. ناچار دست به دامان دکتر شدم و تزریق آمپول و شربت و قرص معده!
...
پروردگارا! ما را از گوش ها، چشم ها و نیروهایمان بهره مند گردان.
روز نوشت:
روز کودک و فصل خرمالو :)
الهی همچون کودکان غم ها برایتان عمرکوتاه، داشته باشد