ماه آن دو شب...

                                                8-14

آن شب ماه نبود وقتي از ديوار پريد پايين هيچ نوري و جنبشي نديد.صداي خش خش برگها نگرانش كرد سعي كرد از كنار ديوار حركت كند تا پنهان بماند. پس از عبور از چند اقاقيا جلوي پله ها رسيد دوباره نگاهي به پنجره ها انداخت تاريك بود چندان بالا نرفته بود كه ايستاد گوش داد صدايي شنيده نمي شد بدون حركت اطراف را پاييد خبري نبود جلوي در ورودي كه رسيد با احتياط دستگيره را چرخاند...

ادامه نوشته

شهر مينا (داستان)

  پارك ساعي پياده شدم، چادرم را مرتب كرده نگاهي به برگه آدرس انداختم "وليعصر،روبروي پارك ساعي،كوچه آبشار...." قبل از رفتن به آن سمت خيابان، نگاهي به پارك انداختم درختان به رديف ايستاده اش مرا ياد آلاسكاهاي بچگي ام انداخت چه لذتي داشت خوردنش، خودمان تهيه مي كرديم ليوان هاي آبخوري مدرسه مان را از نوشابه زرد پر مي كرديم يك چوب بستني مي انداختيم توش مي گذاشتيم تو يخچال و منتظر مي مانديم تا يخ ببندد با همان فشار اول از ليوان جدا مي شد و مي شد بستني يخي ما-آلاسكا.

ادامه نوشته

بزقرمه (داستان كوتاه)

گوشي تلفن را كه گذاشت نگاهي به مطالبي كه يادداشت كرده بود انداخت چيني به پيشاني اش افتاد سميه به آرامي مواد لازم و طرز تهيه را گفته بود ولي حالا كه مرور مي كرد ديد بعضي جمله ها همين طوري ناتمام مانده البته حافظه يي قوي داشت "گوشت - نخوددرست - ادويه – سير -  كشك - ترخون و نعناع" زمان زيادي نمانده بود، گوشت و نخود را داشت ولي كشك نه ،بدون آن نمي شد آن هم با تاكيد زيادي كه سميه كرد"ذات اين غذا به كشك زيادش است"بايد فكر مي كرد. طبق اصول مديريت زمان:

 1- توقف كرده بررسي كنيد مشكل چيست 

                  2- از بين راه حل ها بهترين را انتخاب كنيد  

                                                            3- سريع اقدام كنيد

 

ادامه نوشته