و اینگونه مادربزرگ شدم
سلام
درست روبروی مجتمع. آنسوی بلوار... کمی بالاتر از ایستگاه اتوبوس، یک باشگاه ورزشی افتتاح شد و همطاف هم رفت و برای آمادگی جسمانی رشته فیتنس که نه، همان ایروبیک قبلی! ثبت نام کرد و
با افتخار اعلام میدارم تا امــــروز یازده جلسه تمرینی رو با موفقیت پشت سر گذاشتم.
با اینکه تقریبا ماه اول رو به اتمام است هنوز اسامی دخترها (خانم های ورزشکار ) جز دو سه نفر رو نمیدونم. خوشحالم که روز در میان یک ساعتی ورزش میکنم منتهی...
آخر هفته گذشته پس از کلاس، بَدوِ خروج! مربی که روی پله اول سرگرم بستن بند کفشش بود بیهوا پرسید: همطاف! بچه داری؟
منم طبق روش معمول در جواب دادن برای اطلاعات شخصی! تعلل کرده، فقط لبخند زدم
البته حضور عضو دیگر باشگاه، دختری که باعجله خارج شد تا به قرار استخرش برسد حواس مربی رو پرت کرد ولی موقعیت مربی که همان پله اول ایستاده بود جیم شدن رو برایم سخت کرده بود (کسی میدونه چرا باشگاههای بدنسازی! زیرزمین هستند؟) ناچار بودم صبر کنم کفش پوشیدنش کامل شود... تا آمدم بگذرم دوباره پرسید: نگفتی؟
منم حین گذر، جواب دادم : اگه نوه داشته باشم چی؟ و با لبخند از کنارش گشتم و پلهها رو سریع بالا آمدم. پشت سرم شنیدم با تعجب میگفت: واای چه مادربزرگ جوانی! چی شده این دوره، مادربزرگها همگی مانکنند (به گمانم داشت با مسئول پذیرش صحبت میکرد)
.
خب راست میگم اگر همان بیست سالگی ازدواج کرده بودم و اگر همان سالهای اولِ تاهل! دخترم به دنیا میآمد و او هم مثل خودم 22-23 سالگی مادر میشد . الان یه نوه نُه دَه ماهه میداشتم.
به همین سادگی به همین خوشمزگی